جمازلغتنامه دهخداجماز. [ ج َم ْ ما ] (اِخ ) بنوجماز جماعتی هستند. از جمله کعب و سعد و حرث که از صحابیانند. (از لباب الانساب ).
جمازلغتنامه دهخداجماز. [ ج َم ْ ما ] (اِخ ) محمدبن عمروبن حمادبن عطاء بصری مکنی به ابوعبداﷲ شاعری است ادیب هرزه درای از موالی بنی تمیم . وی در عهد هارون و متوکل عباسی در بغداد بود. نوادری از او نزد متوکل نقل شد تا ملاقاتش را خواستار گردید. وی در حضور متوکل اشعاری خواند. رجوع به تاریخ بغداد ج
جمازلغتنامه دهخداجماز. [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) تندرو. (فرهنگ فارسی معین ).- بعیر جماز ؛ شتر بسیار تیز. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب ) : متواتر شده است نامه ٔ فتح گشته ره پر مرتب و جماز. فرخی .- <span class
زیمازلغتنامه دهخدازیماز. (فرانسوی ، اِ) دیاستاز مخمر آبجو که موجب تجزیه ٔ گلوکز به الکل و گاز کربنیک در تخمیر الکلی می گردد. (از لاروس ). آنزیمی که در مخمر آب جو وجود دارد. از تأثیر آن بر قند، الکل و گاز کربونیک تولید میشود. (دایرة المعارف فارسی ). مایه ها را می توان رستنی های بی هوازی اختیار
جماشلغتنامه دهخداجماش . [ ج َ ] (اِمص ) شوخی . || فریبندگی . || مستی . || درشتی . || (اِ) عربده . || (ص ) شوخ . || مست . || آرایش کننده و فریبنده . بعضی گویند به این معنی عربی است . (برهان ). از عربی جَمّاش ، یعنی مردی است پیش آینده بزنان ، گویا که طلب میکند زهار سترده از ایشان . (حاشیه ٔ بره
جماشلغتنامه دهخداجماش . [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) رجل جماش ؛ مرد متعرض زنان ، کان یطلب الرکب الجمیش . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شوخ . دلربا. دلفریب .فسونکار. فسونساز. (فرهنگ فارسی معین ) : که با یاران جماش آن دل افروزبعزم صید بیرون آمد آن روز.<
جماشلغتنامه دهخداجماش . [ ج َم ْ ما ] (مص ) ملاقات دوستان به پنهانی . (ناظم الاطباء). دوستان را در پنهانی دیدن . (برهان ).
جمازگانلغتنامه دهخداجمازگان . [ ج َم ْ ما زَ / زِ ] (اِ) ج ِ جمازه : بر جمازگان شکاری بسیار بغزنین آوردند. (تاریخ بیهقی ). دو هزارپیاده با سلاح تمام بر جمازگان ... (تاریخ بیهقی ). پیادگان درگاهی بیشتر بر جمازگان ... (تاریخ بیهقی ).
جمازهلغتنامه دهخداجمازه . [ ج َ زَ ] (ع ص ) مخفف جَمّازه ، بمعنی شتر تیزرو. اشتر تیزرفتار. (غیاث اللغات ) : گر سوی بتی جمازه رانم خود را ز بتان خود رهانم . نظامی .سر از بار سنگین درآمد بسنگ جمازه بتنگ آمد از راه تنگ .<p clas
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج َم ْ ما زَ ] (ع ص ) مؤنث جماز. (منتهی الارب ). اشتر گام زن .(اقرب الموارد). اشتر رونده . (مهذب الاسماء). احتمالامعرب جان باز. (یادداشت مؤلف ). ج ، جمایز. (مهذب الاسماء). رجوع به جماز و جان باز در همین لغت نامه شود.- جمازه بان ؛ مجمز.
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج ُم ْ ما زَ ] (اِخ ) نام اسب عبداﷲبن حنتم که از نجیب ترین اسبان عرب بود. (منتهی الارب ).
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج ُم ْ ما زَ ] (ع اِ) دراعه از صوف که آستین های آن تنگ باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
fastestدیکشنری انگلیسی به فارسیسریعترین، سریع، تند، فوری، تندرو، سریع السیر، سبک، سفت، جماز، عجول، جلد و چابک، رنگ نرو، سرزنده، با وفا
بکاءلغتنامه دهخدابکاء. [ ب َک ْ کا ] (اِخ )منسوب است به هیثم بن جماز حنفی بکاء از اهل کوفه که بسیار گریه میکرده است . (از سمعانی ) (از اللباب ).
غریرلغتنامه دهخداغریر. [ غ ُ رَی ْ ] (اِخ ) ابن هیازع بن هبةبن جماز الحسینی . امیر مدینه بود. به سال 825 هَ . ق . در قاهره درگذشت . (از تاج العروس ).
جمازگانلغتنامه دهخداجمازگان . [ ج َم ْ ما زَ / زِ ] (اِ) ج ِ جمازه : بر جمازگان شکاری بسیار بغزنین آوردند. (تاریخ بیهقی ). دو هزارپیاده با سلاح تمام بر جمازگان ... (تاریخ بیهقی ). پیادگان درگاهی بیشتر بر جمازگان ... (تاریخ بیهقی ).
جمازهلغتنامه دهخداجمازه . [ ج َ زَ ] (ع ص ) مخفف جَمّازه ، بمعنی شتر تیزرو. اشتر تیزرفتار. (غیاث اللغات ) : گر سوی بتی جمازه رانم خود را ز بتان خود رهانم . نظامی .سر از بار سنگین درآمد بسنگ جمازه بتنگ آمد از راه تنگ .<p clas
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج َم ْ ما زَ ] (ع ص ) مؤنث جماز. (منتهی الارب ). اشتر گام زن .(اقرب الموارد). اشتر رونده . (مهذب الاسماء). احتمالامعرب جان باز. (یادداشت مؤلف ). ج ، جمایز. (مهذب الاسماء). رجوع به جماز و جان باز در همین لغت نامه شود.- جمازه بان ؛ مجمز.
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج ُم ْ ما زَ ] (اِخ ) نام اسب عبداﷲبن حنتم که از نجیب ترین اسبان عرب بود. (منتهی الارب ).
جمازةلغتنامه دهخداجمازة. [ ج ُم ْ ما زَ ] (ع اِ) دراعه از صوف که آستین های آن تنگ باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).