زنگرهلغتنامه دهخدازنگره . [ زَ گ ُ / گ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) زنگله . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زنگله شود.
زناریلغتنامه دهخدازناری . [ ] (اِ) زیاری . گویا یکی از اجزاء ساز اسب است یا زینتی است اسب را : خواهد ز من زناری و از حلقه ٔ لجام تا گوشه ٔ زناری زنار پالهنگ ؟سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنگاریلغتنامه دهخدازنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) : خلقانش کرد جامه ٔزنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنگاریفرهنگ فارسی عمید۱. رنگ سبز مایل به آبی.۲. (صفت نسبی) هرچیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگزده باشد؛ به رنگ زنگار؛ سبزرنگ.۳. (صفت نسبی) [قدیمی] زنگزده.