خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جوان مرگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جوان مرگ
/javānmarg/
معنی
کسی که در جوانی مرده باشد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جوان مرگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) javānmarg کسی که در جوانی مرده باشد.
-
واژههای مشابه
-
پالمای جوان
لغتنامه دهخدا
پالمای جوان . [ ی ِ ج َ ] (اِخ ) برادرزاده ٔ پالمای پیر، نقاش و گراورساز. مولد بسال 1544م .950/ هَ . ق . و وفات در 1628م ./ 1037 هَ . ق .
-
بوم جوان
لغتنامه دهخدا
بوم جوان . [ ج َ ] (اِخ ) دو غدیر است در «فیروزآباد» یکی بوم پیر و دیگر بوم جوان . و بر هر غدیری آتشگاهی کرده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
-
تازه جوان
لغتنامه دهخدا
تازه جوان . [ زَ / زِ ج َ ] (ص مرکب )از اسمای محبوب است . (آنندراج ). بتازگی بسن جوانی رسیده . (ناظم الاطباء). حدیث السن . نوجوان : عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است . منوچهری .چون که من پیرم جهان تازه جوان گرنه زین ما...
-
تئودور جوان
لغتنامه دهخدا
تئودور جوان . [ ت ِ ءُ دُ رِ ج َ ] (اِخ ) نوه ٔ هنرمند یونانی تئودور ساموس . رجوع به تئودور ساموس شود.
-
جوان کردن
لغتنامه دهخدا
جوان کردن . [ ج َک َ دَ ] (مص مرکب ) جوان ساختن . جوان نمودن . || مجازاً، بدولت رساندن . رونق دادن : شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.سعدی .
-
جوان اسپرم
لغتنامه دهخدا
جوان اسپرم .[ ج َ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) نام یکی از ریاحین است که بعربی ریحان الشیاطین خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
-
جوان سپرم
لغتنامه دهخدا
جوان سپرم . [ ج َ س ِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) گونه ای از یاسمین . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جوان اسپرم شود.
-
جوان قلعه
لغتنامه دهخدا
جوان قلعه . [ ج َ ق َ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه دارای 441 تن سکنه . آب آن ازقلعه چای و محصول آن غلات ، کشمش ، بادام ، زردآلو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
جوان مرده
لغتنامه دهخدا
جوان مرده . [ ج َ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) پدر یا مادری که فرزند جوانش مرده است . || آنکه بجوانی میرد. || نفرینی است .
-
همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) (زیستشناسی) [قدیمی] hamišakjavān = همیشهبهار
-
young ice
یخ جوان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] یخ دریا یا دریاچه که بهتازگی تشکیل شده است و ضخامت آن از پنج تا بیست سانتیمتر است
-
نیم جوان
لغتنامه دهخدا
نیم جوان . [ ج َ ] (ص مرکب ) مردی که نصف عمر خود را گذرانیده باشد. (ناظم الاطباء). کسی که به اواسط جوانی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || اسب رام نشده و دست آموز نگشته . (ناظم الاطباء).
-
یکه جوان
لغتنامه دهخدا
یکه جوان . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ ج َ ] (اِ مرکب ) جوان منفرد که در جوانی یگانه و بی نظیر باشد. (از ناظم الاطباء).