جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) نام صحابی است پدر شمر و او در عرب اول کسی است که جوشن پوشیده بود یا آنکه او را کسری جوشن داده بود یا آنکه سینه اش برآمدگی داشت . (آنندراج ). رجوع به ذوالجوشن شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف به حلب و در مغرب آن قرار دارد. در دامنه ٔ این کوه مقابر و مشاهدی است از شیعه . شعراء حلب ازآن بسیار یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (ع اِ) سینه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (برهان ). || میانه ٔ شب یا اول آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دل شب یعنی نصف شب . (برهان ). ج ، جَواشِن . || زره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
جوشینلغتنامه دهخداجوشین . [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر دارای 798 تن سکنه . آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنجا فرش بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
جوشن کبیرلغتنامه دهخداجوشن کبیر. [ ج َ ش َ ن ِ ک َ ](اِخ ) نام دعایی است معروف که بشبهای قدر خوانند:بخصم من که ز کوچک دلی ظفر دیدم همین بس است ببر جوشن کبیر مرا. میرزا عبدالغنی (از آنندراج ).و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
جوشن خایفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه جوش را از هم بدراند.۲. [مجاز] بسیار بُرنده: ◻︎ نه هرکه موی شکافد به تیر جوشنخای / به روز حملهٴ جنگاوران بدارد پای (سعدی: ۱۶۱).
جوشنیلغتنامه دهخداجوشنی . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) سمعانی گوید: به گمان من بطنی از غطفان است . (انساب سمعانی ).
جوشندلغتنامه دهخداجوشند. [ ش ِ ](اِخ ) دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای 133 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
جوشندگیلغتنامه دهخداجوشندگی . [ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت جوشنده : تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشندگی سیم بگداخته .(گرشاسب نامه ص 161).
جوشندهلغتنامه دهخداجوشنده . [ ش َ دَ ] (اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله ٔ اشکانی . (مفاتیح ).
جوشنیلغتنامه دهخداجوشنی . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) سمعانی گوید: به گمان من بطنی از غطفان است . (انساب سمعانی ).
جوشن کبیرلغتنامه دهخداجوشن کبیر. [ ج َ ش َ ن ِ ک َ ](اِخ ) نام دعایی است معروف که بشبهای قدر خوانند:بخصم من که ز کوچک دلی ظفر دیدم همین بس است ببر جوشن کبیر مرا. میرزا عبدالغنی (از آنندراج ).و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
جوشندلغتنامه دهخداجوشند. [ ش ِ ](اِخ ) دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای 133 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
دجوشنلغتنامه دهخدادجوشن . [ دَ ] (اِخ ) ابن دهران یا دخوشن بن دهران از ملوک باستانی نواحی سندست . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 108 و 109 و 113 و114 شود.<br
ذوالجوشنلغتنامه دهخداذوالجوشن . [ ذُل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) اوس بن اعور از بنی معویةبن کلاب صحابی و شاعر است و وجه تسمیة آنکه وی نزد کسری انوشروان شد و آن شهریار او را جوشنی عطا فرمود و او نخستین کس است از عرب که جوشن در بر کرد. و سمعانی و دیگران نام او را شرحبیل ضبابی کلابی مکنی به أبی شمر گفته ان
ذی الجوشنلغتنامه دهخداذی الجوشن . [ ذِل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) رجوع به ذوالجوشن شود. مثل شمر ذی الجوشن ؛ سخت مهیب . سخت خشم آلود. عظیم سنگدل و قسی .