جکلغتنامه دهخداجک . [ ج َ ] (اِ) جنبانیدن ماست و جغرات باشد در مشکی یا سبویی تامسکه و کره ٔ آن از دوغ جدا شود. (برهان قاطع). جنبانیدن جغرات با چوب . (انجمن آرای ناصری ). جنبانیدن جغرات در مشک یا سبو. (شرفنامه ٔ منیری ). || برات و به این معنی با جیم فارسی هم گفته اند . || شب پانزدهم شعبان را
جکلغتنامه دهخداجک . [ ج َ ] (انگلیسی ، اِ) دستگاهی است اهرمی که برای بالا بردن و بالا نگه داشتن اتومبیل و ماشینهای سنگین نظیر آن هنگام تعمیر یا جابجا کردن افزارهای زیرین ، در زیر اتومبیل و جز آن نصب میکنند.
جکلغتنامه دهخداجک .[ ج ِک ک ] (ع اِ) فرورفتگی است مانند زاویه ٔ منفرجه در دیوار که به خارج میل دارد. مقابل رِخ ّ. (دزی ).
جکفرهنگ فارسی عمید۱. دستگاه کوچک اهرمی که برای بالا بردن و بالا نگاهداشتن چیزهای سنگین از قبیل ماشینها و اتومبیلها هنگام تعمیر یا عوض کردن ادوات آنها در زیر ماشین میزنند.۲. وسیلهای در موتورسیکلت و دوچرخه برای ایستاده نگهداشتن آن در هنگام توقف.
جک بارگیریloading jackواژههای مصوب فرهنگستانجکی که بعد از استقرار ماشین بارزن برای ثابت نگه داشتن آن باز میشود و بر روی زمین قرار میگیرد
واماندگی جکjack stallواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن بار آئرودینامیکی وارد بر سطح بر نیروی فعالگر غلبه میکند
جیک جیکلغتنامه دهخداجیک جیک . (اِ صوت ) آواز مرغان را گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آواز اقسام جانوران و مرغان باشد. (برهان ) : چیست این باغ نزد پررشکان جز مگر جیک جیک گنجشکان ؟ سنائی .|| سخنی که فهمیده نشود. کلام غیرفصیح
جکندرلغتنامه دهخداجکندر. [ ج ُ ک ُ دَ ] (معرب ، اِ) تعریبی است از چکندر یا چغندر. رجوع به چکندر و چغندر شود.
جکانیلغتنامه دهخداجکانی . [ ج َک ْ کا ] (اِخ )علی بن محمدبن عیسی هروی مکنی به ابوالحسن جکانی متوفی 292 هَ . ق . محدث بوده است . (از معجم البلدان ).
جکتسلغتنامه دهخداجکتس . [ ج َ ت َ ] (اِ) در علم طب ، آنچه از شهور و سنین آن بر ادویه فرض کنند. (تحقیق ماللهند ص 179).
جکتستلغتنامه دهخداجکتست . [ ج َ ت َ ] (اِخ ) از نامهای بنات نعش است در اصطلاحات نجوم هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 197 شود.
جکانلغتنامه دهخداجکان . [ ج ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان نزدیک مرز پاکستان . سکنه ٔ آنجا 30 تن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
جکندرلغتنامه دهخداجکندر. [ ج ُ ک ُ دَ ] (معرب ، اِ) تعریبی است از چکندر یا چغندر. رجوع به چکندر و چغندر شود.
جکانیلغتنامه دهخداجکانی . [ ج َک ْ کا ] (اِخ )علی بن محمدبن عیسی هروی مکنی به ابوالحسن جکانی متوفی 292 هَ . ق . محدث بوده است . (از معجم البلدان ).
جکتسلغتنامه دهخداجکتس . [ ج َ ت َ ] (اِ) در علم طب ، آنچه از شهور و سنین آن بر ادویه فرض کنند. (تحقیق ماللهند ص 179).
جکتستلغتنامه دهخداجکتست . [ ج َ ت َ ] (اِخ ) از نامهای بنات نعش است در اصطلاحات نجوم هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 197 شود.
جک جاکارتالغتنامه دهخداجک جاکارتا. [ ج ُ ] (اِخ ) ناحیه ای است در کشور اندونزی در نزدیکی جاکارتا پایتخت آن سرزمین که مرکز آن نیز به همین نام خوانده میشود. این ناحیه 1223 میل مربع وسعت و 1559027 تن سکنه دارد. رجوع شود به جک جاکارتا
درجکلغتنامه دهخدادرجک . [ دَ ج َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقعدر 250هزارگزی جنوب کهنوج و دوهزارگزی جنوب راه مالرو جقین به میناب . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درجکلغتنامه دهخدادرجک . [ دَ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج و سه هزارگزی جنوب راه مالرو بیابان به انگهران . آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir=
درجکلغتنامه دهخدادرجک . [ دُ ج َ ] (اِ مصغر) مصغر درج ، پیرایه دان زنان . درج . (دهار). رجوع به دُرج شود.
درفنجکلغتنامه دهخدادرفنجک . [ دَ ف َ ج َ ] (اِ) کابوس بود که شب در خواب بر مردم نشیند. (لغت فرس اسدی ). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا به عربی کابوس خوانند. (برهان ) (آنندراج ). حکما گویند ماده ٔ سودائی است که در خواب بسبب آن ماده چنان نماید که شخصی مهیبی یا جانوری قصد او کرده و او را نه
کجکلغتنامه دهخداکجک . [ ک َ ج َ ] (اِ) کژه . کژک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آهنی باشد سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را به هر طرف که خواهند برند و آن بمنزله ٔعنان است . (برهان ). آهنی باشد که پیلبانان بر سر پیلان زنند که به آرام برود. انکژ، که مخفف آهن کج است .(از آنندراج ). آهنی باشد