سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
چندراهۀ لولهای دودexhaust headerواژههای مصوب فرهنگستانچندراهۀ دودی که لولههای خروجی از دریچههای دود سیلندرها یکبهیک به آن وصل میشوند و لولۀ اگزوز به آن متصل است
سرایند بستکpacket headerواژههای مصوب فرهنگستاندر شبکههای دادهای، مانند اینترنت، بخش آغازین یک بستک که جریانهای دادهای دارای مبدأها و مقصدهای مختلف را تشخیص میدهد و مسیردهی را ممکن میکند
خدمات پذیرایی فضای بازoutdoor cateringواژههای مصوب فرهنگستانپذیرایی از شمار بسیاری از مردم در فضای باز در مناسبتهایی مانند رویدادهای ورزشی و نمایشگاهها
ظریف سخن گفتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی ] ظریف سخن گفتن، هجو کردن، حاضر جواب بودن شوخی (مزاح) کردن، جوک گفتن، سرگرم کردن سربهسر کسی گذاشتن، متلک بار کسی کردن
زنبورلغتنامه دهخدازنبور. [ زُم ْ ] (ع اِ) کبت انگبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مگسی با نیش دردناک . (ازاقرب الموارد). رجوع به زَنبور معنی دوم و ترکیب زنبور عسل شود. || مرد سبک و چست ظریف حاضرجواب . || خرکره ٔ توانا بر بار بردن . || موش بزرگ . || کودک حاضر جواب . (منتهی الارب
یارلغتنامه دهخدایار. (اِخ ) نواب منورالدولة احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدولة بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت . طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق س
حاضرلغتنامه دهخداحاضر. [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازحضور و حضارة. مقابل غائب . شاهد. شهید. حضوردارنده .باشنده . عاهن . ج ، حُضَّر، حاضرین ، حضار، حضور. (منتهی الارب ) : فمن لم یجد فصیام ُ ثلاثة ایام فی الحج و سبعة اذا رجعتم تلک عشرةٌ کاملةٌ ذلک لمن لم یکن اهله حاضری المس
حاضرلغتنامه دهخداحاضر. [ ض ِ ] (اِخ ) موضعی است از رمال دهناء. (معجم البلدان ). || کوهی است از کوههای دهناء. (منتهی الارب ).
حاضرفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ غایب] کسی که در جایی حضور دارد.۲. آماده؛ مهیا.۳. موجود.۴. [قدیمی] شهرنشین.⟨ حاضر شدن: (مصدر لازم)۱. آماده شدن.۲. حضور یافتن.⟨ حاضرِ غایب: (تصوف) حالتی که شخص در مجلس و میان جمع نشسته اما هوش و حواسش جای دیگر است؛ خلسه؛ ربودگی: ◻︎ هرگز وج
محاضرلغتنامه دهخدامحاضر. [ م َ ض ِ ] (اِخ ) ابن المورع الهمدانی الیامی ، مکنی به ابوالمورع از رجال حدیث و از مردم کوفه است . ابن سعد او را توثیق و تصدیق کرده و نسائی گوید از اعمش احادیث نیکو و مستقیم روایت کرده است و درحدیث او منکری ندیده ام . اما گروهی وی را به غفلت منسوب داشته اند. در باب نب
محاضرلغتنامه دهخدامحاضر. [ م َ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ محضر. لغتی است مولد (از المعجم الوسیط).- محاضر شرع ؛ محاکم شرع . رجوع به محضر شود.|| ج ِ محضر، به معنی دفترخانه ها. رجوع به دفترخانه شود. || ج ِ محضر، رسیدگان به سوی آب . (ناظم الاطباء). || ج ِ حاضر. (آنندراج ).<b
محاضرلغتنامه دهخدامحاضر. [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) آماده و حاضر. || آنکه در حضور شخص ایستاده است . (ناظم الاطباء).