حالت بدنposture 2واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت بدن و حرکات آن که از آن میتوان معنی و منظوری را استنباط کرد
هالطلغتنامه دهخداهالط. [ ل ِ ] (ع ص ) فروهشته شکم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). المسترخی البطن . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). || کشت درهم پیچیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الزرع الملتف . (معجم متن اللغة).
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
حالتفرهنگ فارسی عمید۱. وضع، حال، و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد؛ کیفیت؛ چگونگی؛ طبع؛ طور.۲. (تصوف) وجد؛ طرب.۳. (تصوف) حال و کیفیتی که بیاختیار به سالک دست میدهد.
پیام حالتبدنیpostural communicationواژههای مصوب فرهنگستانانتقال اطلاعات از طریق حرکت یا جهت یا حالت بدن یا هر سه با هم
زبان بدنbody languageواژههای مصوب فرهنگستانبیان احساسات و افکار از طریق حالت بدن یا ایما یا حالت چهره یا دیگر حرکات همراه با کلام یا بدون کلام
وضعفرهنگ فارسی عمید۱. کیفیت؛ حالت؛ چگونگی و حالت هرچیز.۲. [عامیانه، مجاز] وضعیت مالی؛ توان مالی: فعلاً وضعمان خوب نیست.۳. [عامیانه، مجاز] حالت بدن: وضع مزاجی.۴. ایجاد کردن؛ پدید آوردن: وضع قوانین جدید.
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
حالتفرهنگ فارسی عمید۱. وضع، حال، و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد؛ کیفیت؛ چگونگی؛ طبع؛ طور.۲. (تصوف) وجد؛ طرب.۳. (تصوف) حال و کیفیتی که بیاختیار به سالک دست میدهد.
حالتphase1واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت ترمودینامیکی مشخص یک ماده بهصورت جامد یا مایع یا گاز یا پلاسما
حسب حالتلغتنامه دهخداحسب حالت . [ ح َ ب ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حسب حال . رجوع به حسب حال شود : زین جنس یکی نه بلکه صد بیش میگفت به حسب حالت خویش .نظامی .
خوش حالتلغتنامه دهخداخوش حالت . [ خوَش ْ / خُش ْ ل َ ] (ص مرکب ) خوش وضع. خوش ترکیب . باقاعده . با ترکیب خوب وزیبا: فلان چشمانی خوش حالت دارد. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) حالتی خوش . حالت خوب و نیک .
زبان حالتلغتنامه دهخدازبان حالت . [ زَ ن ِل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان حال : خاقانی را زبان حالت از نا بُده ترجمان ببینم . خاقانی .رجوع به زبان حال و لسان الحال شود.
هم حالتلغتنامه دهخداهم حالت . [ هََ ل َ ] (ص مرکب ) هم حال : همه هم حالت و هم غصه و هم درد منیدپاسخ حال من آراسته تر بازدهید.خاقانی .
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به