حرقتلغتنامه دهخداحرقت . [ ح ُ ق َ ] (ع اِمص ) سوزش . سوختن : ایمن از شر نفس خود بودی در غم حرقت و عذاب جحیم . ناصرخسرو.دُرصفت از تف حرقت زرد شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295). حرقت حُرفت ادب در او رس
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
چارقدلغتنامه دهخداچارقد. [ ق َ ] (اِ مرکب ) جامه ای که زنان زیر چادر بر سر افکنند. پارچه ای سه گوشه یا چهارگوشه که زنان بر سر بندند. روسری . روپاک . معجر. مقنعه . خمار. نصیف . شالی که آن را دور سر پیچند و سر و گردن را بدان پوشند و ظاهراً مخفف «چادرقد» باشد. و رجوع بچادر شود.
هرکتلغتنامه دهخداهرکت . [ هََ ک ِ ] (ضمیر مبهم مرکب + ضمیر متصل ) هرکه ترا. هرکه ات . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به هرک و هرکه شود.
سکانفرهنگ فارسی عمید۲. دنبالۀ هواپیما یا کشتی.۱. آلتی در دنبالۀ کشتی برای حرکت دادن کشتی از سمتی به سمت دیگر.
صفات کشتیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ت کشتی، اقیانوسپیما، نفتکش، رورو، بادبانی، بخار، یدککش، چهلهزارتنی
بادبانفرهنگ فارسی عمید۱. پردهای که در کشتی بادی نصب میکنند برای استفاده از قوۀ وزش باد جهت حرکت دادن کشتی؛ خیمۀ کشتی؛ شراع.۲.[قدیمی] گریبان.۳. [قدیمی] سرآستین.⟨ بادبان اخضر:۱. بادبان سبز.۲. [قدیمی، مجاز] آسمان.
واسطهلغتنامه دهخداواسطه . [ س ِ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) واسطة: در میان بونده . (آنندراج ). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان : و الا واسطه ٔ آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه ). در واسطه ٔ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ث
بخارلغتنامه دهخدابخار. [ ب ُ ] (اِ) گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا بر اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود. آنچه به شکل دود یا رطوبت از آب گرم یا هر جسم جامد یا مایعی بر اثر حرارت از آن برخیزد و به هوا رود. دمه . گاز. گازی که از جوشیدن آب در شرایط معینی به وجود آید
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
حرکتفرهنگ فارسی عمید۱. تغییر مکان دادن: فردا حرکت خواهم کرد.۲. [مجاز] رفتار: حرکت بیادبانه.۳. جنبش.۴. (ادبی) هریک از سه علامت نوشتاری واکههای کوتاه، شامل -َ ،-ِ، و-ُ.=حرکت انتقالی: (نجوم) حرکتی که کرۀ زمین در مدت ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه دور خورشید انجام میدهد و موجب بهوجود آمدن چهار فصل
حرکتدیکشنری فارسی به انگلیسیact, action, locomotion, motion, move, movement, shake, stir, stroke, wave, wiggle
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
خوش حرکتلغتنامه دهخداخوش حرکت . [ خوَش ْ / خُش ْ ح َ رَ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه حرکات و کردار وی قرین لیاقت و شایستگی و نیک باشد. (ناظم الاطباء).
قابلیت حرکتلغتنامه دهخداقابلیت حرکت . [ ب ِ لی ی َ ت ِ ح َ رَ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) قابل حرکت بودن . پذیرای حرکت بودن .
واحد مقدار حرکتلغتنامه دهخداواحد مقدار حرکت .[ ح ِ دِ م ِ رِ ح َ رَ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) واحدی است که برای سنجش حرکت اجسام به کار میرود. واحد مقدار حرکت در دستگاه .S.G.C گرم سانتیمتر در ثانیه
بیدحرکتلغتنامه دهخدابیدحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان همایجان در بخش اردکان شهرستان شیراز با 119 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).