حلقة انبارش الکترون ـ پوزیترونelectron-positron storage ringواژههای مصوب فرهنگستانشتابدهندهای حلقهایشکل که در آن دو باریکه از ذرات باردار الکترون و پوزیترون همزمان در دو جهت مخالف به گردش درمیآیند
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ ] (اِخ ) (بمعنی حصه و نصیب ) یکی از شهرهای لاویان که بواسطه اشیر منسوب بود و گویا همان یرقه حالیه باشد و آن دهی است که بمسافت هفت میل بشمال شرقی عکا واقع است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ح َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیرو مرطوب . دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات ، اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (فره
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ل َ ق َ ] (ع اِ) ج ِ حالق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حالق شود.
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح ِ ق َ ] (ع مص ) برای نوع و حالت است از حلق ، چون جِلسة از جلوس . (منتهی الارب ). رجوع به حلق شود.
حلقةدیکشنری عربی به فارسیحلقه , حلقه طناب , گره , پيچ , چرخ , خميدگي , حلقه دار کردن , گره زدن , پيچ خوردن , زنگ زدن , احاطه کردن
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ق َ ] (ع اِ) حلقه . هر چیز مدور بشکل دایره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقه ٔ آهن و حلقه ٔ نقره و حلقه ٔ طلا. || مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) : در حلقه ٔ ما ز راه افسوس گه رقص کند گ
زحلقةلغتنامه دهخدازحلقة. [ زَ ل َ ق َ ] (ع مص ) لغزیدن با کون . کون سره کردن . (از تاج العروس ). || دور گردانیدن و دفع کردن . (کشف اللغات ). || غلطانیدن . تزحلق . غلطیدن . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). خیزاندن . (کشف اللغات ).
محلقةلغتنامه دهخدامحلقة. [ م ُ ح َل ْ ل َ ق َ ] (ع ص ) مؤنث مُحَلَّق . || یکی ِ مُحَلَّق . (منتهی الارب ). رجوع به محلق شود. || شتران که به شکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ل َ ق َ ] (ع اِ) ج ِ حالق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حالق شود.
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح ِ ق َ ] (ع مص ) برای نوع و حالت است از حلق ، چون جِلسة از جلوس . (منتهی الارب ). رجوع به حلق شود.