حمالیلغتنامه دهخداحمالی . [ ح َم ْما ] (حامص ) حمالت . حرفه و پیشه ٔ حمال : بهر حمالی خوانند مراکآب نیکو کشم و هیزم چست . خاقانی .چند حمالی جهان کردن در زمین حمل زر نهان کردن . خاقانی .|| اجرت حمال
حمایلیلغتنامه دهخداحمایلی . [ ح َ ی ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حمایل .- دور حمایلی فلک ؛ (اصطلاح نجوم ) سیاره ای که مدار حرکت آن بیضی باشد. (ناظم الاطباء) : جسیم پیکر، مهیب منظر که فلک در دور حمایلی خویش چنان هیکلی ندیده بود. (مرزبان نامه ).
همالیلغتنامه دهخداهمالی . [ هََ ] (حامص ) همال بودن (شدن ). قرین شدن . همطرازی . برابری : فرزند ضیاءالدین کز همت والاخورشید فلک را نپسندد به همالی .سوزنی .
عمالیلغتنامه دهخداعمالی . [ ] (اِخ ) (حمیده ٔ...) وی مفتی مالکیان در الجزایر بود و در سال 1293 هَ .ق . درگذشت . او را تألیفاتی در امر قضا میباشد. (از معجم المؤلفین ).
حمالیجلغتنامه دهخداحمالیج . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حملاج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به حملاج شود. || ج ِ حُملوج . (منتهی الارب ). رجوع به حملوج شود.
حمالیقلغتنامه دهخداحمالیق . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حملاق . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حملاق شود. || ج ِ حُملوق . (از منتهی الارب ). رجوع به حملوق شود.
حمالدیکشنری عربی به فارسیحمالي کردن , حمل کردن , ابجو , دربان , حاجب , باربر , حمال , ناقل امراض , حامل
حمالیجلغتنامه دهخداحمالیج . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حملاج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به حملاج شود. || ج ِ حُملوج . (منتهی الارب ). رجوع به حملوج شود.
حمالیقلغتنامه دهخداحمالیق . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حملاق . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حملاق شود. || ج ِ حُملوق . (از منتهی الارب ). رجوع به حملوق شود.
خرحمالیلغتنامه دهخداخرحمالی . [ خ َ ح َم ْ ما ] (حامص مرکب ) عملی که از کار سخت و رنج آور انجام دادن حاصل میشود.
خرحمالیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیگاری، کاربیمزد ۲. خرکاری ۳. زحمت بیهوده ومفت، تلاش بیپاداش، زحمت بیاجر، کارپرمشقت