لغتنامه دهخدا
واجبی . [ج ِ ] (ص نسبی ، اِ) نوره . طین . حنازرد. (یادداشت مؤلف ). به اصطلاح مردم تهران نوره که بدان مویها را سترند. (ناظم الاطباء). || وظیفه . روزینه . (غیاث ) (آنندراج ). راتبه . مقرر. (آنندراج ) : میرسد واجبی ما ز نهان خانه ٔ غیب ما چه شرمن