حنجرةلغتنامه دهخداحنجرة. [ ح َ ج َ رَ ] (ع اِ) نای گلو. خشک نای . نای حلقوم . ج ، حناجر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آلت آواز حنجره است و اوسه غضروف است : ورقی ، ما لا اسم له ، مکبی . و این آخری را طرجهالی نیز نامند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سر قصبةالریه و آن عضوی است غضروفی و مرکب است از
حنجرةدیکشنری عربی به فارسیخشک ناي , حنجره , حلقوم , خرخره , گلو , ناي , دهانه , صدا , دهان , از گلو ادا کردن
حنجرهلغتنامه دهخداحنجره . [ ح َ ج َ رَ ] (اِخ ) تیره ای است از طایفه ٔ کلباغی . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
حنزرةلغتنامه دهخداحنزرة. [ ح َ زَ رَ ] (ع اِ) شعبه ای از کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شعبه ای از کوه و درلسان بضم حاء و زاء ضبط شده است . (اقرب الموارد).
انجرهلغتنامه دهخداانجره . [ اَ ج َ رَ / رِ ] (اِ) گزنه . (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است . سه درم آنرا با شیرتازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندرا
انجرةلغتنامه دهخداانجرة. [ اَ ج ُ رَ ] (ع اِ) گزنه . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد و انجره ٔ حرشاء و انجره ٔ سوداء شود.
انجیرهلغتنامه دهخداانجیره . [ اَ رَ / رِ ] (اِ) انجیر. (برهان قاطع). انجیر که میوه ٔ انجیربن باشد. (ناظم الاطباء). تین . (مؤید الفضلاء) : در لبت صدهزار دل گم شدهمچو گاورسها در انجیره .شرف الدین شفروه (از ان