خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است . آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است ، شغل اهالی زراعت و مالداری و کربا
خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دِ ] (اِخ ) ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است . (تاریخ گزیده ص 29).
خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دِ ] (ع ص ) مرد سست و کاهل و سرگشته . || اسد خادر؛ شیر در بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || حیران . (مهذب الاسماء). متحیر. (اقرب الموارد).
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
یخاضیرلغتنامه دهخدایخاضیر. [ ی َ ] (ع اِ) ج ِ یخضور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به یخضور شود.
چندراهۀ لولهای دودexhaust headerواژههای مصوب فرهنگستانچندراهۀ دودی که لولههای خروجی از دریچههای دود سیلندرها یکبهیک به آن وصل میشوند و لولۀ اگزوز به آن متصل است
خارفلغتنامه دهخداخارف . [ رِ ] (اِخ ) یکی از قراء یمن است از اعمال صنعا از مخلاف صداء است . (معجم البلدان ج 2 ص 386). در مراصدالاطلاع چ 1315 هَ . ق . بخطا خادر آمده است .
زئرلغتنامه دهخدازئر. [ زَءِ ] (ع ص ) شیر غرنده . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) : ما مخدر حرب مستأسد اسدضبارم خادر ذوصولة زئر.(تاج العروس ).
احیالغتنامه دهخدااحیا. [ اَح ْ ] (ع ن تف ) بشرم تر.- امثال : احیا من بکر . احیا من فتاة . احیا من مخدرة . احیا من هدی .اخیلیة درباره ٔ توبة ابن الح
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی جعفر محمدبن ابی صالح بیهقی مقری لغوی . مکنی به ابوجعفر، معروف به بوجعفرک با کاف تصیغر فارسی . امام ابوالمظفر عبدالرحیم بن ابی سعدسمعانی از پدر خود روایت کند، که مولد بیهقی در حدود سنه ٔ 470 هَ . ق . است
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) الاخیلیة بنت عبداﷲبن الرحال بن شداد الاخیلیة یا رحّالة. از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را دیوانی است مشروح . توبةبن الحمیر دلباخته ٔ او بود و درباره ٔ وی شعر میگفت و او را از پدرش خواستگاری کرد.پدر امتناع ورزید و دختر را به یکی از بنی الادلع
جخادرلغتنامه دهخداجخادر. [ ج ُ دِ ] (ع ص ) ستبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضَخم . (قاموس از ذیل اقرب الموارد) (قطر المحیط). جَخدَر. جَخدَری . (از منتهی الارب ). رجوع به این مترادفات شود.