خاره سنبلغتنامه دهخداخاره سنب . [ رَ /رِ سُمْب ْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) چیزی که خاره را سوراخ کند. ثاقب الحَجَر .
خپارهلغتنامه دهخداخپاره . [ خ َ رَ/ رِ ] (ص ) چست . چالاک . تیزرو. تیزدست . (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). جلد. تند. سریع در امور.
خورچهلغتنامه دهخداخورچه . [ خُرْ چ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان فراهان بالای بخش فرمهین شهرستان اراک ، واقع در 13هزارگزی خاور فرمهین . این دهکده کوهستانی و سردسیر و 173 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنب
خورهلغتنامه دهخداخوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نوعی از جوال است که آنرا پر از غله کنند و چنان بر بالای باربردار اندازند که طرف سر جوال بگردن باربردار باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خورهلغتنامه دهخداخوره . [ خ َ / خُو رَ / رِ ] (ص ) پایمال . (ناظم الاطباء). || (اِ) خرزهره و آن درختی است که بت پرستان برگ آنرا بکار برند و به عربی آنرا دفلی گویند. (برهان قاطع) : دفلی است دشمن من
خورهلغتنامه دهخداخوره . [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران . این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و <span cla
خارهلغتنامه دهخداخاره . [ رَ / رِ ] (اِ) زن راگویند. (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) : مر آن خاره را بود دغدوی نام که زردشت فرخنده را بود مام .؟ (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ).</
خارهلغتنامه دهخداخاره . [ رَ / رِ ] (اِ) جاروبی را گویندکه بر سر چوب درازی بندند و سقف خانه را بدان روبندو پاک کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ج 1 ص 378).
خارهلغتنامه دهخداخاره . [ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی خار است که آن پارچه ٔ موجدار باشد و قیمتی . (آنندراج ) (برهان قاطع). نوعی از قماش و آن در نور آفتاب پاره پاره شودچنانچه کتان در مهتاب . (چراغ هدایت ) (سراج اللغات ) (غیاث اللغه ). نوعی از جامه ها که ساده و مخطط ب
خارهلغتنامه دهخداخاره . [ رَ / رِ ] (اِ) ظاهراً آلتی بوده است از موی درشت چنانکه ماهوت پاک کن و دندان شوی : گره در گره خَم دُم تا به پشت همه سرش چون خاره موی درشت . اسدی . || ظاهراً یکی از معانی خا
دندان خارهلغتنامه دهخدادندان خاره . [ دَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) خلال . مسواک . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مسواک و دندان آپریز شود.
خارهلغتنامه دهخداخاره . [ رَ / رِ ] (اِ) زن راگویند. (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) : مر آن خاره را بود دغدوی نام که زردشت فرخنده را بود مام .؟ (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ).</
زخارهلغتنامه دهخدازخاره . [ زَ رَ ] (اِ) شاخ درخت . زِخناره نیز بهمین معنی است . (از برهان قاطع). شاخ درخت . (شرفنامه ٔ منیری ) (جهانگیری ) (فرهنگ میرزا ابراهیم ) (سروری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (کشف اللغات ) (رشیدی ).
سنگ خارهلغتنامه دهخداسنگ خاره . [ س َ گ ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی از سنگ سخت است . (آنندراج ). سنگی صلب و سخت . (ناظم الاطباء). سنگ خارا : این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بودآن کعبه پور آذرو این کردگار کرد. <p c
سخارهلغتنامه دهخداسخاره . [ س َ رَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل اینانلو، از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).