بی خویشتنیلغتنامه دهخدابی خویشتنی . [ خوی / خی ت َ ] (حامص مرکب ) بیهوشی . مدهوشی . بیخودی : ... و قفای آن بی خویشتن بباید خورد. (سندبادنامه ). هرچند خاطر برگماشتم هیچ معلوم نمیگردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بوده است . (سندبادنا
بزرگ خویشتنیلغتنامه دهخدابزرگ خویشتنی . [ ب ُ زُ خوی / خی ت َ ] (حامص مرکب ) تکبر کردن . خود را بزرگ دیدن : اگر کلب غضب را طاعت داری در تو تهور و ناپاکی ... و بزرگ خویشتنی ... پدید آید. (کیمیای سعادت ).
خویشتنلغتنامه دهخداخویشتن . [ خوی / خی ت َ ] (ضمیر، اِ) خود. خویش . شخص . شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود : نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را خویشتن پیراسته . رودکی .مکن خویشتن از ره راست گم . <
خاستنلغتنامه دهخداخاستن . [ ت َ ] (مص )بهمرسیدن . پیدا شدن . (آنندراج ). بعمل آمدن . حاصل شدن . ظهور کردن . مصدر دیگر آن خیزیدن است : بخیزد یکی تندگرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نغام .رودکی .هر آن کینه کز دل بود خاسته نبیند