خبرچینلغتنامه دهخداخبرچین . [ خ َ ب َ ](نف مرکب ) آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد. || جاسوس . || آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین . نمام . فتنه انگیز.
خبرینلغتنامه دهخداخبرین . [ خ َ ] (اِخ ) نام قریه ای از اعمال بست است و ابوعلی حسین بن لیث بن مدرک خبرینی بستی منسوب بدانجاست وی بسال 377 هَ . ق . در حین حج گزاری بدرودحیات گفت . (از معجم البلدان یاقوت حموی ). و در انساب سمعانی آمده خبرین نام قریه ای است از اع
خبرچینفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که گفتار، کردار، یا اسرار کسی را برای دیگران نقل میکند؛ سخنچین.۲. جاسوس.
خبرچینلغتنامه دهخداخبرچین . [ خ َ ب َ ](نف مرکب ) آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد. || جاسوس . || آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین . نمام . فتنه انگیز.
خبرچینفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که گفتار، کردار، یا اسرار کسی را برای دیگران نقل میکند؛ سخنچین.۲. جاسوس.
خبرچینفرهنگ فارسی معین(خَ بَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) جاسوس ، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند.
خبرچینلغتنامه دهخداخبرچین . [ خ َ ب َ ](نف مرکب ) آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد. || جاسوس . || آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین . نمام . فتنه انگیز.
خبرچینفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که گفتار، کردار، یا اسرار کسی را برای دیگران نقل میکند؛ سخنچین.۲. جاسوس.
خبرچینفرهنگ فارسی معین(خَ بَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) جاسوس ، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند.