خجسته سفرلغتنامه دهخداخجسته سفر. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ س َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه سفر او خجسته است . آنکه سفرش خیر است . آنکه سفرش میمون است . مبارک سفر. متبرک سفر. باسعادت سفر : زان خجسته سفر این جشن چو باز آمدسخت خوب آمد و بایسته بساز
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از زنان اصفهانیه از روات حدیث است در اصل لفظ عجمی است . (از منتهی الارب ).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) سید خجسته فرزند فخرالدین بابلکانی از مردمان مازندران بوده است . نام او بروی کتیبه ای است بر بقعه ٔ بی بی سکینه بمشهد شهر و این کتیبه که بسال 883 هَ . ق . میرسد صاحب بقعه را بی بی سکینه دخت امام موسی کاظم معرفی م
خجستهفرهنگ فارسی عمید۱. مبارک؛ میمون؛ خوب و خوش.۲. (اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] = همیشهبهار: ◻︎ خجسته بازگشاده دهان مشکیندم / گشاده نرگس چشم دژم زخواب خمار (عنصری: ۱۰۴).۳. [قدیمی] خوشبخت؛ نیکبخت.
خجستهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, blessed, brave, felicitous, festal, fortunate, happy, joyful, joyous, lucky, Olympian, opportune, propitious
بایستهلغتنامه دهخدابایسته . [ ی ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) واجب . لازم . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). بایست . ضروری . محتاج ٌالیه . (برهان قاطع). ضرور. (فرهنگ جهانگیری ). دربایست . وایه . بایا. وایا. نیازی . ناگزیر. آنکه وجودش لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب بود.
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س َ ] (ص ) هندی باستان ریشه ٔ «سک ، سکنوتی » (توانستن ، قدرت داشتن )، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت » ، بلوچی «سک » (سخت ، محکم ، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || (ق ) فراوان و بسیار و غایت و نهایت . (برهان ). بسیار. (جه
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از زنان اصفهانیه از روات حدیث است در اصل لفظ عجمی است . (از منتهی الارب ).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) سید خجسته فرزند فخرالدین بابلکانی از مردمان مازندران بوده است . نام او بروی کتیبه ای است بر بقعه ٔ بی بی سکینه بمشهد شهر و این کتیبه که بسال 883 هَ . ق . میرسد صاحب بقعه را بی بی سکینه دخت امام موسی کاظم معرفی م
خجستهفرهنگ فارسی عمید۱. مبارک؛ میمون؛ خوب و خوش.۲. (اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] = همیشهبهار: ◻︎ خجسته بازگشاده دهان مشکیندم / گشاده نرگس چشم دژم زخواب خمار (عنصری: ۱۰۴).۳. [قدیمی] خوشبخت؛ نیکبخت.
خجستهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, blessed, brave, felicitous, festal, fortunate, happy, joyful, joyous, lucky, Olympian, opportune, propitious
پی خجستهلغتنامه دهخداپی خجسته . [ پ َ / پ ِ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مبارک پی . خجسته پی . مبارک قدم : خطا گفتم ای پی خجسته رقیب که شد دشمنی با غریبان قریب . نظامی .<
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از زنان اصفهانیه از روات حدیث است در اصل لفظ عجمی است . (از منتهی الارب ).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) سید خجسته فرزند فخرالدین بابلکانی از مردمان مازندران بوده است . نام او بروی کتیبه ای است بر بقعه ٔ بی بی سکینه بمشهد شهر و این کتیبه که بسال 883 هَ . ق . میرسد صاحب بقعه را بی بی سکینه دخت امام موسی کاظم معرفی م
ناخجستهلغتنامه دهخداناخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) شوم . بدقدم . نافرخنده . مشئوم . نحس . نامبارک . نامیمون . منحوس . که خجسته و فرخنده نیست : جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را ه