خدو انداختنلغتنامه دهخداخدو انداختن . [ خ ُ / خ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو افکندن . بصق . (از منتهی الارب ) : او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه .مولوی (مثنوی )
خدیولغتنامه دهخداخدیو. [ خ ِ ی ْ وْ ] (اِخ ) لقبی است اسماعیل پاشا چهارمین امیر و حاکم از سلسله ٔ خدیوان مصر را.
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َ ] (ع مص ) آب دهان انداختن . لغتی در خذو. خیو. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ خدو شود.
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َذْوْ ] (ع ص ) سست گردیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). سست شدن . || فروتنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن . (منتهی الارب ).
خدولغتنامه دهخداخدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ
خدیولغتنامه دهخداخدیو. [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ ] (اِ) پادشاه . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرای ناصری ). شاه . ملک . سلطان . (یادداشت بخط مؤلف ). در لغت فرس آمده «خدیو» خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو <span class="hl
بصقلغتنامه دهخدابصق . [ ب َ ] (ع مص ) خدو انداختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خیو بیفکندن . (زوزنی ). خدو انداختن بسیار. (دزی ج 1 ص 92). || دوشیدن گوسپند آبستن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
خدو افکندنلغتنامه دهخداخدو افکندن . [ خ ُ / خ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو انداختن . بصق . (از منتهی الارب ).
مجلغتنامه دهخدامج . [ م َج ج ] (ع مص ) آب از دهن بینداختن و جز آن . (زوزنی ). شراب یا خدو انداختن از دهن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). شراب و جز آن را از دهن بیرون انداختن . (از اقرب الموارد).
بسقلغتنامه دهخدابسق . [ ب َ س َ ] (ع مص ) بزق . بضق . خدو انداختن . (منتهی الارب ). خبو بیفکندن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). تف انداختن . (آنندراج ). آب دهن افکندن .
خدولغتنامه دهخداخدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ
خدولغتنامه دهخداخدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ