خردابلغتنامه دهخداخرداب . [ خ ُ ] (اِخ ) نام شهری بوده در صقلاب . شهری بزرگ است [ از صقلاب ] و مستقر پادشاه است . (حدود العالم ).
خردبخشلغتنامه دهخداخردبخش . [ خ ِ رَ ب َ ] (نف مرکب ) عقل آفرین . بخشنده ٔ عقل و خرد : ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بیخردبخشای . سنائی (حدیقه ).گفت ما را تو از خداوندی هم خردبخش و هم خردمندی . نظامی .</p
خردبرگلغتنامه دهخداخردبرگ . [ خ ُ ب َ ] (اِ مرکب ) شنبلید. گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی . (لغت نامه ٔ اسدی ) : من رهی آن نرگسک خردبرگ برده بکنبوره دل از جای خویش .شهید بلخی .
خردبینیلغتنامه دهخداخردبینی . [ خ ُ ] (حامص مرکب ) کوته نظری . باریک بینی . || (ص مرکب ) آنکه بینی خرد دارد. (یادداشت بخط مؤلف ). اَذْلَف .
خردبخشلغتنامه دهخداخردبخش . [ خ ِ رَ ب َ ] (نف مرکب ) عقل آفرین . بخشنده ٔ عقل و خرد : ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بیخردبخشای . سنائی (حدیقه ).گفت ما را تو از خداوندی هم خردبخش و هم خردمندی . نظامی .</p
خردبرگلغتنامه دهخداخردبرگ . [ خ ُ ب َ ] (اِ مرکب ) شنبلید. گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی . (لغت نامه ٔ اسدی ) : من رهی آن نرگسک خردبرگ برده بکنبوره دل از جای خویش .شهید بلخی .
خردبینیلغتنامه دهخداخردبینی . [ خ ُ ] (حامص مرکب ) کوته نظری . باریک بینی . || (ص مرکب ) آنکه بینی خرد دارد. (یادداشت بخط مؤلف ). اَذْلَف .