خردخردلغتنامه دهخداخردخرد. [ خ ُ خ ُ ] (ق مرکب ) کوچک کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ). || کم کم . رفته رفته . بتدریج . تدریجاً. بمرور. متدرجاً. آهسته آهسته . (یادداشت بخط مؤلف ) : تی
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ ُ ] (ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است . (از برهان قاطع). ضد بزرگ . (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچ
خرد داشتنلغتنامه دهخداخردداشتن . [ خ ُ ت َ ] (مص مرکب ) کوچک انگاشتن . حقیر شمردن . ازدراء. (تاج المصادر بیهقی ) : به پیران چنین گفت فرمان گردکه دشمن ندارد خردمند خرد.فردوسی .
خردتیرهلغتنامه دهخداخردتیره . [ خ ِ رَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) آنکه عقل تاریک و اندیشه ٔ تیره دارد. مقابل روشن خرد : خردتیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان .فردوسی .
خرده دانلغتنامه دهخداخرده دان . [ خ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب )مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دل خرد مرا غمان بزرگ از بزرگان
خرده بینلغتنامه دهخداخرده بین . [ خ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) باریک بین . تیزفهم . هوشمند. باتمییز. دقیق . (ناظم الاطباء). باریک بین (لغت محلی شوشتر). کنایه از باریک بین و نکته دان . (