خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و س
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام . حمداﷲ مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت . سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت ، ملک
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (ص نسبی ) منسوب بفرقه ٔ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی ). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرد
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (حامص )شادمانی . شعف . سرور. خوشحالی . (ناظم الاطباء). نشاط.(حبیش تفلیسی ). تازگی . (آنندراج ). شادی . سرور. انبساط. فرح . شادمانی . (یادداشت بخط مؤلف ) : جهاندار داننده ٔ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل
خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن ابی حجوش خریمی دمشقی خطیب جامع دمشق بود و از احمدبن انس بن ملک و محمدبن یزیدبن عبدالصمد و ابی بکر محمدبن خزیمه و ابوالعباس سراج و جز اینها روایت حدیث کرد و از او تمام بن محمد رازی و عبدالوهاب بن میدانی نقل حدیث نمودند. (از انساب سمعانی
خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [ خ ُ رَ ] (ص نسبی ) این کلمه منسوب به خریم است و آن نام مردی است . (از انساب سمعانی ).
خریمیلغتنامه دهخداخریمی . [خ ُ رَ ] (اِخ ) اسحاق بن حسان بن قوصی ، مکنی به ابویعقوب از شاعران دولت عباسی بود. ابوبکر خطیب در تاریخ خود می گوید ابویعقوب شاعر معروف به خریمی از خراسان بود و از ابناء سغد و به خریم بن عامر مری میرسید و به نام او هم منسوب است ولی بعد به بغداد فرودآمد. بعضی ها می گو
خریمیلغتنامه دهخداخریمی .[ خ ُ رَ ] (اِخ ) محمدبن سعیدبن عمروبن خریم دمشقی خریمی ، مکنی به ابویحیی از دمشقیان بود او از هشام بن عمار و عبدالرحمن بن ابراهیم و جز این دو حدیث شنید واز او احمدبن عبدالوهاب بن محمد صابونی و ابوعلی حسن بن منیر دمشقی حدیث نقل کردند. (از انساب سمعانی ).
خرمیثنلغتنامه دهخداخرمیثن . [ خ ُ م َ ث َ ] (اِخ )نام قریه ای است از قراء بخارا. (از انساب سمعانی ). رجوع به عیون الانباء شود. در فرهنگ ایران باستان ص 12آمده : خرمیثن (خورشیدمیهن ) نام قریه ای است در بخارانزدیک قریه ٔ افشنه چنانکه ابن خلکان می نویسد عبداﷲ پدر ا
خرمیثیلغتنامه دهخداخرمیثی . [ خ ُ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به خرمیثن که قریه ای است از قرای بخارا. (از انساب سمعانی ).
خرمیللغتنامه دهخداخرمیل . [ خ َ ] (اِخ ) نام حاکم هرات بوده است از طرف غوریان بزمان محمد خوارزمشاه . حمداﷲ مستوفی می گوید: سلطان محمد خوارزمشاه به نیشابور آمد و با ضیاءالدین علی جنگ کرد و او را با امرای خود اسیر گردانید و بزرگی نمود و بجان امان داد و پیش سلطان غورفرستاد، پس عزم هری کردند خرمیل
خورمیلغتنامه دهخداخورمی . [ خوَرْ / خُرْ، رَ ] (اِخ ) شادی . خرمی . (ناظم الاطباء). رجوع به خرمی شود.
خرمیثنلغتنامه دهخداخرمیثن . [ خ ُ م َ ث َ ] (اِخ )نام قریه ای است از قراء بخارا. (از انساب سمعانی ). رجوع به عیون الانباء شود. در فرهنگ ایران باستان ص 12آمده : خرمیثن (خورشیدمیهن ) نام قریه ای است در بخارانزدیک قریه ٔ افشنه چنانکه ابن خلکان می نویسد عبداﷲ پدر ا
خرمیثیلغتنامه دهخداخرمیثی . [ خ ُ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به خرمیثن که قریه ای است از قرای بخارا. (از انساب سمعانی ).
خرمی کردنلغتنامه دهخداخرمی کردن . [ خ ُرْ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نشاط کردن . شادی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و آن روز را تاریخ نوشته اند که کدام روز بود و کدام ماه و آن روز خرمی کنندو عید بزرگ باشد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
مخرمیلغتنامه دهخدامخرمی . [ م ُ خ َرْ رِ ] (ص نسبی ) منسوب است به مخرم محله ای به بغداد که گروه کثیری بدان نسبت دارند و رجوع به مخرم و الانساب سمعانی ج 2 ص 514 ورق ب و 514 ورق الف شود.
قاضی مخرمیلغتنامه دهخداقاضی مخرمی . [ م ُ خ َرْ رَ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن مبارک قرشی (بولاء)، مکنی به ابوجعفر قاضی حلوان در عراق و از حافظان موثق حدیث است . بخاری و ابوداود و نسایی از وی روایت دارند. (التبیان ، خطی ) (تهذیب التهذیب ج 9 ص <span class="hl" dir="ltr"
علی مخرمیلغتنامه دهخداعلی مخرمی . [ ع َ ی ِ م ُ خ َرْ رِ ] (اِخ ) ابن یحیی مخرمی . ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالحسن . ادیب و شاعر بود و در سال 646 هَ . ق . درگذشت . اوراست : نتائج الافکار. و نیز اشعار بسیاری از وی باقی مانده است . (از معجم المؤلفین از الحواد
صافی خرمیلغتنامه دهخداصافی خرمی . [ ی ِ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) از خاصگان ابوالعباس معتضدعباسی است . ابن اثیر در حوادث سال 288 هَ . ق . گوید: چون معتضد به بستر مرگ افتاده و زبان او از حرکت بماند صافی خرمی را بخواست و یک دست بر چشم و دست دیگر به گلو کشید یعنی مرد یک چشم