خردینلغتنامه دهخداخردین . [ خ ُ ] (ص نسبی ) کوچکترین . کهترین . (از ناظم الاطباء).- انگشت خردین ؛ انگشت خنصر. (ناظم الاطباء).
خریدنلغتنامه دهخداخریدن . [ خ ُرْ ری دَ ] (مص ) خرخر کردن گربه . آواز دادن گربه . (یادداشت مؤلف ) : مردم سفله بسان گرسنه گربه گاه بنالد بزار و گاه بخردتاش شکم خوار داری و ندهی چیزاز تو چو فرزند مهربانت نبردراست که چیزی بدست کرد و قوی گشت گر تو ب
خریدنفرهنگ فارسی عمید۱. به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن.۲. [عامیانه، مجاز] بهدست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول: تا وقتی پول داری میتوانی همه را بخری.۳. [مجاز] نجات دادن از آسیب یا نابودی: آبرویم را خرید.۴. [مجاز] پذیرفتن: برای خودمان شر خریدیم.
خریدنلغتنامه دهخداخریدن . [ خ َ دَ ] (مص ) پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن . ضد فروختن . (ناظم الاطباء). ابتیاع . (زوزنی )، اشتراء. (زوزنی ). بیع. شراء. شری . (یادداشت بخط مؤلف ) : خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه .<p class="au
خریدنلغتنامه دهخداخریدن . [ خ ُرْ ری دَ ] (مص ) خرخر کردن گربه . آواز دادن گربه . (یادداشت مؤلف ) : مردم سفله بسان گرسنه گربه گاه بنالد بزار و گاه بخردتاش شکم خوار داری و ندهی چیزاز تو چو فرزند مهربانت نبردراست که چیزی بدست کرد و قوی گشت گر تو ب
خریدنفرهنگ فارسی عمید۱. به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن.۲. [عامیانه، مجاز] بهدست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول: تا وقتی پول داری میتوانی همه را بخری.۳. [مجاز] نجات دادن از آسیب یا نابودی: آبرویم را خرید.۴. [مجاز] پذیرفتن: برای خودمان شر خریدیم.
خریدنلغتنامه دهخداخریدن . [ خ َ دَ ] (مص ) پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن . ضد فروختن . (ناظم الاطباء). ابتیاع . (زوزنی )، اشتراء. (زوزنی ). بیع. شراء. شری . (یادداشت بخط مؤلف ) : خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه .<p class="au
حج خریدنلغتنامه دهخداحج خریدن . [ ح َ خ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از ثواب حج بدست آوردن . || کسی را در برابر مزدی برای انجام اعمال حج اجیر کردن . رجوع به حجه فروشی شود : حج خریدن در دیار عشق بازان رسم نیست هرکه مُرد اینجا برای او شهادت میخرند.صا
خون خریدنلغتنامه دهخداخون خریدن . [ خ َ دَ ] (مص مرکب ) جان خود را از کشته شدن با پرداخت پولی رهانیدن .(از آنندراج ): فلانی با پرداخت وجهی خون مرا خرید.
خون کسی را خریدنلغتنامه دهخداخون کسی را خریدن . [ ن ِ ک َ خ َ دَ ](مص مرکب ) فدیه بجان کسی دادن . پول دادن و جان کسی را خریدن . || کسی را از رنجی راحت کردن .
شر خریدنلغتنامه دهخداشر خریدن . [ ش َ خ َ دَ ] (مص مرکب ) مدعایی را پیش از اثبات در محکمه ای با دادن وجهی قبول کردن و سود و زیان آن را به خود اختصاص دادن .
سر خریدنلغتنامه دهخداسر خریدن . [ س َ خ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.