خریدگرلغتنامه دهخداخریدگر. [ خ َ گ َ ] (ص مرکب ) خریدار. (یادداشت بخط مؤلف ): الشور؛ انگبین رفتن و عرضه کردن ستور بر خریدگر. (تاج المصادر بیهقی ).
خرپدرلغتنامه دهخداخرپدر. [ خ َ پ ِ دَ ] (ص مرکب ) فحش گونه ای است چون پدرسگ و امثال آن که کسی به دیگری می دهد.
خردرلغتنامه دهخداخردر. [ خ َ دَ ] (اِ) غلیواج را گویند که زغن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
خردگیرلغتنامه دهخداخردگیر. [ خ ُ ](نف مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از مرغان شکاری که شکار ازمرغان خرد گیرند. مقابل کلان گیر. (یادداشت مؤلف ).
خردورلغتنامه دهخداخردور. [ خ ِ رَدْ وَ ] (ص مرکب ) عاقل . هوشیار. آگاه . (ناظم الاطباء) : از مرد خرد بپرس ازیراجز تو بجهان خردورانند. ناصرخسرو.بگوش خردور دبیر کهن همی کرد پالوده سیم سخن .سعدی .
شورلغتنامه دهخداشور. [ ش َ ] (ع مص ) بیرون آوردن عسل را و چیدن آن از لانه ٔ زنبور عسل . (از لسان العرب ). چیدن عسل را از خانه ٔ زنبور عسل . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). انگبین رفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). عسل چیدن . شیار. شیارة. مشار.مشارة. (لسان العرب ). و رجوع به مصاد