خرشهلغتنامه دهخداخرشه . [ خ َ رَ ش َ ] (اِمص ) مخفف خرخشه است که شلتاق و بیجا و بی موقع جنگ و خصومت و مجادله کردن باشد. (از برهان قاطع). || (ص ) خراشیده و خراشیده شده . (از برهان قاطع).
خرسهلغتنامه دهخداخرسه . [ خ ِ س ِ ] (اِ) خرس . خرس شناخته شده در نزد مخاطب .- امثال :خرسه بد حیوانی است ؛ خرسی در کوهستان با مردی دست بگریبان شد و او را بزمین زد. مرد از هوش برفت خرس چون بنابر مشهور گنده خورد او را مرده پنداشت و برفت ت
خرسةلغتنامه دهخداخرسة. [ خ ُ س َ ] (ع اِ) طعام زن زچه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || زچه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || طعامی که زاج را دهند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خریخهلغتنامه دهخداخریخه . [ خ ِ خ َ / خ ِ ] (اِ) خریش است و در اصل خریشه بوده بمعنی مردم ریشخندی و مسخره و بی رتبه که در خانه ٔ خود ضبط و نسقی نداشته باشد. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ).