خسبیلغتنامه دهخداخسبی . [ خ ُ ] (اِخ ) ستاره مشتری . (یادداشت بخط مؤلف ) : درنده چو شیران دمنده چو ثعبان درفشان چو خسبی درخشان چو آذر.استاد بلعمی .
خشبیلغتنامه دهخداخشبی . [ خ َ ش َ بی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به خشبه که موضعی است در افریقا. (از انساب سمعانی ).
خشبیلغتنامه دهخداخشبی . [ خ َ ش َ بی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به خشبیه که طایفه ای از روافض اند وبه هر یک از آنان خشبی گویند. (از انساب سمعانی ).
خشبیلغتنامه دهخداخشبی . [ خ َ ش َبی ی ] (اِخ ) نام جایگاهی است در سه منزلی فسطاط در آنجا یک کاروانسرای یافت می شود و ابتدای حضر است از ناحیه ٔ مصر و انتهای آن از شام . (از معجم البلدان ).
خشیبیلغتنامه دهخداخشیبی . [ خ َ بی ی ] (ص نسبی ) دراز درشت اندام و برهنه استخوان در کمال سختی .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ).
خسبیجانلغتنامه دهخداخسبیجان . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کزاز پایین بخش سربند شهرستان اراک ، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری آستانه و شش هزارگزی مالرو عمومی ، کوهستانی ، سردسیر، آب آن از قنات ورودخانه و محصول آن غلات و ارزن و بنشن و پنبه و کنجد و کرچک و شغ
خسبیدگیلغتنامه دهخداخسبیدگی . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص ) خوابیدگی ، عمل خوابیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خسبیدنیلغتنامه دهخداخسبیدنی . [ خ ُ دَ ] (حامص ) عمل خوابیدن . خوابیدنی . خفتنی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص لیاقت ) قابل خوابیدن . قابل خفتن .
خسبیدهلغتنامه دهخداخسبیده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) خوابیده . خفته . بخواب شده . بخواب رفته . خفتیده .
خسپیلغتنامه دهخداخسپی . [ خ ُ ] (اِخ ) ستاره ٔ مشتری را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج )(انجمن آرای ناصری ). در حاشیه ٔ برهان قاطع این کلمه مصحف «برجیس » حدس زده شده است . رجوع به خسبی شود.
پژوللغتنامه دهخداپژول . [ پ َ ] (اِ) بژول . بجول . پجول . شتالنگ . اشتالنگ . کعب . غاب . قاب . قاپ . چنگاله ٔ کوب . (زمخشری ص 40) : نه اقعس سرون و نه نقرس دوپای نه اکفس پژول و نه شُم [ شاید: سم ] ز استر. ب
کارشناسلغتنامه دهخداکارشناس . [ ش ِ] (نف مرکب ) دانای کار. صیرفی و حاذق در کار. (ناظم الاطباء). دانشمند. بخرد. خبره . متخصص : شریک اعور رحمة اﷲ علیه که از دهاة عالم و زیرکان دنیاو کارشناسان جهان بود گفت ... (کتاب النقض ص 384).من که شد
خضرلغتنامه دهخداخضر. [ خ َ ض َ ](اِ) گیاه . سبزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر. فرخی .جود تو هنگام سحرهم بر شجر هم بر خضر. ناصرخسرو.گل
شکوه شیرازیلغتنامه دهخداشکوه شیرازی . [ ش ُ هَِ ] (اِخ ) میرزا عبدالحمید پسر علی محمدخان از اهل فیروزآباد فارس و از گویندگان قرن سیزده هجری بود. وی به بیشتر نقاط ایران از جمله آذربایجان سفر کرد. در اوایل به مدح صاحبان زر و زور پرداخت ، ولی در اواخر عمر به لباس فقر ملبس شد و از ملازمت تن زد. وی از اد
خسبیجانلغتنامه دهخداخسبیجان . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کزاز پایین بخش سربند شهرستان اراک ، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری آستانه و شش هزارگزی مالرو عمومی ، کوهستانی ، سردسیر، آب آن از قنات ورودخانه و محصول آن غلات و ارزن و بنشن و پنبه و کنجد و کرچک و شغ
خسبیدگیلغتنامه دهخداخسبیدگی . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص ) خوابیدگی ، عمل خوابیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خسبیدنیلغتنامه دهخداخسبیدنی . [ خ ُ دَ ] (حامص ) عمل خوابیدن . خوابیدنی . خفتنی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص لیاقت ) قابل خوابیدن . قابل خفتن .
خسبیدهلغتنامه دهخداخسبیده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) خوابیده . خفته . بخواب شده . بخواب رفته . خفتیده .