خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان .<
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام .فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
محوطاتلغتنامه دهخدامحوطات . [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع اِ) ج ِ محوطة : پنج هزار نخل خرمای خستویی از ولایت حویزه نقل کرده و در محوطات خمسه ٔ مذکوره مغروس گرداند. (مکاتبات رشیدی ص 182).
مغروسلغتنامه دهخدامغروس . [ م َ ] (ع ص ) شجر مغروس ؛ درخت نشانیده شده بر زمین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). کاشته . نشانده . برنشانده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در دل عارفان حضرت توصد نهال از محبتت مغروس . سنائی .- <span clas