خشارهلغتنامه دهخداخشاره . [ خ ُ / خ َ رَ ] (ص ) پیراسته . پاک کرده . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : به هر مومی که باشد اهتمامش نباشد حاجت زرع و خشاره .شمس فخری (از انجمن آرای ناصری ).
خشارهلغتنامه دهخداخشاره . [ خ ُ رَ ] (ع ص ، اِ) آنچه بکار نیاید از هر چیزی ، خَشار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). رجوع به خَشار. شود. || جو بی مغز، خُشار. رجوع به خُشارشود. || خرمای بد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خسارهلغتنامه دهخداخساره . [ خ َ رِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان ، واقع در 104 هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه عمومی مالرو خلخال و طارم ، کوهستانی ، معتدل ، آب از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و
خسارهلغتنامه دهخداخساره . [ خ ِ / خ َ رَ / رِ ] (اِ) پیرایش شاخه های زیادی درخت . پاک کردن باغ و تاکستان از علفهای خودرو و هرزه . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
خسارةلغتنامه دهخداخسارة. [ خ َ رَ ] (ع مص ) گمراه شدن . (منتهی الارب ). خسار. || زیان یافتن تاجر در تجارت و مغبون شدن . خسار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به خسار شود. || (اِمص ) گمراهی ، خسار. (منتهی الارب ). || هلاکی . (منتهی الارب ). خسار. || غدر. خسار. (منتهی الا
خسورهلغتنامه دهخداخسوره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ)پدر شوی . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ). خُسُر پدرزن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ز تیمار خوش و پند خسوره دلم شد آتش آگین چون تنوره . تاج بها.<b
خسارةدیکشنری عربی به فارسیباخت , زيان , ضرر , خسارت , گمراهي , فقدان , اتلا ف (درجمع) تلفات , ضايعات , خسارات
خشاره کردنلغتنامه دهخداخشاره کردن . [ خ ُ / خ َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هرس کردن . زدن شاخهای ناسودمند و زاید درختی . پیراستن شجری . تبییت . (یادداشت بخط مؤلف ): بیت النخل ؛ پیراست و خشاره کرد خرمابن را. (منتهی الارب ).
خشاریدنلغتنامه دهخداخشاریدن . [ خ ُ / خ َ دَ ] (مص ) پیراستن درختی را. تبییت ؛ خشاره کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
حسالهلغتنامه دهخداحساله . [ ح ُ ل َ ] (ع اِ) سیم . || سونش سیم . (منتهی الارب ). حسافة. || سبوس جو و جز آن . حثالة. پوست جو که ریزیده شده باشد. || ردی از هر چیز. || خشاره ٔ مردم . فرومایه از مردمان .
خشاوهلغتنامه دهخداخشاوه . [ خ ِ وَ / وِ ](اِمص ) پیرایش بستان و باغ و کشت زار از علفهای خودرو و هرزه و سنگ و خس و خاشاک . وجین . (از برهان قاطع)(از فرهنگ جهانگیری ). || پیرایش درخت از شاخه های زیادتی . (از برهان قاطع). خشاره . (برهان قاطع): جلامه ؛ آنچه از خشا
سحالةلغتنامه دهخداسحالة. [ س ُ ل َ ] (ع ص ، اِ) سونش زر و نقره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ساو آهن . (مهذب الاسماء). براده . (مؤلف ). || فرومایه ٔ قوم . (منتهی الارب ). خشارة القوم . (اقرب الموارد). || پوست گندم و جو و مانند آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هیچکاره از هر چیزی .
مبیتلغتنامه دهخدامبیت . [ م ُ ب َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آن که اراده ٔ کاری کند در شب و تدبیر آن نماید.(آنندراج ) (از منتهی الارب ). آن که در شب پی کاری رود. (ناظم الاطباء). آن که اراده ٔ کاری کند در شب و تصمیم گیرد. (فرهنگ فارسی معین ). || پیراینده و خشاره کننده خرمابن را. (آنندراج ) (از ناظم الاطب
خشاره کردنلغتنامه دهخداخشاره کردن . [ خ ُ / خ َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هرس کردن . زدن شاخهای ناسودمند و زاید درختی . پیراستن شجری . تبییت . (یادداشت بخط مؤلف ): بیت النخل ؛ پیراست و خشاره کرد خرمابن را. (منتهی الارب ).