خشتیلغتنامه دهخداخشتی . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان علامرودشت بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در صدهزارگزی خاور کنگان و 8 هزارگزی شمال راه مالرو اشکنان به پس رودک . این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری . آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و پی
خشتیلغتنامه دهخداخشتی . [ خ ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان چناررود بخش آخوره شهرستان فریدن . واقع در چهل و پنج هزارگزی جنوب خاوری آخوره . این ده در کوهستان قرار دارد و محلی است سردسیر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت وراه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class=
خشتیلغتنامه دهخداخشتی . [ خ ِ ] (ص نسبی ) از خشت کرده . از خشت ساخته شده . از خشت فراهم آمده . (یادداشت بخط مؤلف ). || چهارگوش ،به اندازه ٔ خشت . (یادداشت بخط مؤلف ). || خشتی یا خال خشتی در بازی ورق . آن ورقی است که در وی خالهای مربع است . (یادداشت بخط مؤلف ). || اندازه و قطعی است برای کتا
خشتیفرهنگ فارسی عمید۱. ساختهشده از خشت: خانهٴ خشتی.۲. ویژگی یکی از قطعهای کتاب: قطع خشتی.۳. دارای شکل یا نقش مربع: کاغذ خشتی.۴. (اسم) از طرحهای قالی: قالی خشتی.
پیخستگیلغتنامه دهخداپیخستگی . [ پ َ / پ ِ خ َ / خ ُ ت َ / ت ِ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پیخسته . صفت پی خسته .
خستگیلغتنامه دهخداخستگی . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (حامص ، اِ) جراحت . ریش . (ناظم الاطباء). قَرح . (مهذب الاسماء). کلم . جرح . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدان خستگی باز جنگ آمدندگرازان بسان پلنگ آمدند.فردوسی .<br
خشتیاریلغتنامه دهخداخشتیاری . [ خ َ ت َ ] (ص نسبی ) منسوب است به خشتیار که نام آباء و اجدادی است . (از انساب سمعانی ).
خشتیانکلغتنامه دهخداخشتیانک . [ خ ِ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری بروجرد و 6 هزارگزی خاور راه شوسه بروجرد به اشترینان . این ناحیه در جلگه قرار دارد با آب و هوای ییلاقی . آ
خشتیجانلغتنامه دهخداخشتیجان . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات واقع در سی هزارگزی شمال باختر خمین و هفت هزارگزی خاور راه شوسه خمین به اراک . این دهکده در کوهستان قرار دارد و سردسیر می باشد آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و بادام ، شغل اهالی زر
زالخان خشتیلغتنامه دهخدازالخان خشتی . [ ن ِ خ ِ ] (اِخ ) از خانها و امرای فارس در اواخر عهد زندیه است . رجوع به ذیل زین العابدین کوهمره ای بر مجمل التواریخ ص 286 چ مدرس رضوی شود.
خشتیاریلغتنامه دهخداخشتیاری . [ خ َ ت َ ] (ص نسبی ) منسوب است به خشتیار که نام آباء و اجدادی است . (از انساب سمعانی ).
خشتی به خیر گذاشتنلغتنامه دهخداخشتی به خیر گذاشتن . [ خ ِ ب ِ خ َ/ خ ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بنای خیر کردن مانند ساختن آب انبار و پل و جز آن . (از ناظم الاطباء). عمارتی مثل آب انبار و مهمانسرا و کاروانسرا و خانقاه و مسجد ومانند آن در راه خدا ساختن . (آنندراج ) <span class="
خشتیانکلغتنامه دهخداخشتیانک . [ خ ِ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری بروجرد و 6 هزارگزی خاور راه شوسه بروجرد به اشترینان . این ناحیه در جلگه قرار دارد با آب و هوای ییلاقی . آ
خشتیجانلغتنامه دهخداخشتیجان . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات واقع در سی هزارگزی شمال باختر خمین و هفت هزارگزی خاور راه شوسه خمین به اراک . این دهکده در کوهستان قرار دارد و سردسیر می باشد آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و بادام ، شغل اهالی زر
دوخشتیلغتنامه دهخدادوخشتی . [ دُ خ ِ ] (ص نسبی ) ساختمانی که ضخامت دیوار آن دوخشت باشد : دوخشتی برآورده قصری عظیم یکی خشت از زر یکی خشت سیم .نظامی .
زالخان خشتیلغتنامه دهخدازالخان خشتی . [ ن ِ خ ِ ] (اِخ ) از خانها و امرای فارس در اواخر عهد زندیه است . رجوع به ذیل زین العابدین کوهمره ای بر مجمل التواریخ ص 286 چ مدرس رضوی شود.
بید بیدخشتیلغتنامه دهخدابید بیدخشتی . [ دِ بیدْ خ ِ ] (اِ مرکب ) صفصاف مشقق . فوکا. فیک . این بید را من در طهران دیده ام در بهار در بعضی شاخهای کریه و پربرگ و پیچیده ٔ آن مَنّی روان پیدا میشود و بسیار شیرین است و روانی آن بحدی که یک ذرع مربع از زمین زیر خود را تر کند و زنبور بسیاری برای خوردن آن بر
بیدخشتیلغتنامه دهخدابیدخشتی . [ خ ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از درخت بید که از درختان جنگلهای شمال ایران است وآنرا فک نیز میخوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 195).