خشم راندنلغتنامه دهخداخشم راندن . [ خ َ / خ ِ دَ ] (مص مرکب ) عصبانی شدن . غضب راندن . غیظ کردن : کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای . منوچهری .بحدی
ماندنلغتنامه دهخداماندن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . (ناظم الاطباء). توقف کردن . درنگ کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان ، من . پهلوی ، ماندن . پارسی باستان و اوستا،
غیچ شدنلغتنامه دهخداغیچ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غیچ شدن دست و جز آن ، سیخ شدن آن . ستیخ و استیخ و شخ شدن دست . بیحرکت و خشک ماندن موقت عضوی چون دست یا پای .
دم کردنلغتنامه دهخدادم کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) با آتش ملایم چیزی راپختن بدون آنکه جوش آید. (ناظم الاطباء). بر آتش ملایم نهادن چنانکه چای را دم کردن و غالباً راه برون شدن بخ
خشک گشتنلغتنامه دهخداخشک گشتن . [ خ ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بی حرکت ماندن چنانکه در فالج یا در مرگ . (یادداشت بخط مؤلف ) : دم سگ بینی ابا تیفوز سگ خشک گشته کش نجنبد هیچ رگ .رودکی (ا
سرگشته ماندنلغتنامه دهخداسرگشته ماندن . [ س َ گ َ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب ) حیران ماندن : ماندم از کار خویش سرگشته دهنم خشک و دیده تر گشته . نظامی .سکندر در آن برف سرگشته ماندچو برف از