خطولغتنامه دهخداخطو. [ خ َطْوْ ] (ع مص ) گام زدن . (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ) (تاج المصادر بیهقی ).
خطولغتنامه دهخداخطو. [ خ ُ/ خ َ ] (اِ) گام . (یادداشت بخط مؤلف ) : کسری ازین ممالک و صد کسری و قبادخطوی ازین مسالک و صد خطه ٔ ختا.خاقانی .
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ َ] (اِ) نوعی از قطاس ذات الثدیه است در دریاهای شمالی . (یادداشت بخط مؤلف ).ماهی زال . ذوالقرن : و یرتفع من الصغانیان الی و اشجرد من الزعفران ما ینقل الی الافاق ... و الختو و البزاة و غیر ذلک . (صور الاقالیم اصطخری ). || نام دو استخوانی که طول
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ َت ْوْ ](ع مص ) شکسته شدن از اندوه یا بیم یا مرض . (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || تغییر کردن رنگ از اندوه یا بیم یا مرض . || فروتنی کردن . (از منتهی الارب ). || تافتن ریشه و پرده ٔ جامه را. || بازداشتن کس را از کار. (از متن اللغة) (منت
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ ُت ْ تو ] (اِ) ظاهراً لغت دیگری است در خَتو. رجوع به فرهنگ دزی ج 1 ص 352 شود.
خثولغتنامه دهخداخثو. [ خ َث ْوْ ] (ع اِ) اسفل شکم که فروهشته باشد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خطواتلغتنامه دهخداخطوات . [ خ ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ خُطوَة و خَطوَة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (ترجمان علامه جرجانی ) : یا ایها الناس کلوا مما فی الارض حلالاً طیباً و لاتتبعوا خطوات الشیطان انه لکم عدو مبین . (قرآن 168/2</sp
خطوبلغتنامه دهخداخطوب . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خطب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رجوع به خطب در این لغت نامه شود : با لشکری خبیر بتجارب خطوب ، و بصیر بعواقب حروب بدان حدود رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). روی بدفع حوادث و تدارک خطوب رو
خطوتینلغتنامه دهخداخطوتین . [ خ َ وَ ت َ ] (ع اِ) دو گام (تثنیه ٔ خطوة است در حالت نصب و جر) : خطوتینی بود این ره تا وصال مانده ام در ره ز سستی چند سال .مولوی .
خطورلغتنامه دهخداخطور. [ خ ُ ] (ع مص ) گذشتن اندیشه به دل . فرا دل آمدن اندیشه . گذشتن بر دل . (یادداشت بخط مؤلف ). || نازک آمدن اندیشه . (زوزنی ). || ترسیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خطورةلغتنامه دهخداخطورة. [ خ ُ رَ ] (ع مص ) بلند قدر و منزلت و جاه گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). با قدر و جاه شدن . (تاج المصادربیهقی ). رجوع به خطر و خطارة در این لغت نامه شود.
چاپکدللغتنامه دهخداچاپکدل . [ پ ُ دِ ] (ص مرکب ) چابکدل . هوشیار. باحافظه . تیزفهم : نکو خطو داننده باید دبیرشمارنده ، چاپکدل و یادگیر.(گرشاسب نامه ).
مخطیلغتنامه دهخدامخطی . [ م ُ ] (ع ص ) (از «خ طو») کسی که سبب گام برداشتن و یا رفتن میگردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به خطو و خطوة شود.
ماشیلغتنامه دهخداماشی . (ع ص ) رونده و در حدیث است : اِن لِلحاج الماشی بکل خطو سبعماءة حسنة. (منتهی الارب ). رونده . (آنندراج ). به سرعت راه رونده . (ناظم الاطباء). اسم فاعل است و جمع آن مشاة و ماشون و مؤنث آن ماشیة است . (از اقرب الموارد). رونده . ج ، مشاة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || س
مؤتلفلغتنامه دهخدامؤتلف . [ م ُءْ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ائتلاف . (منتهی الارب ). رجوع به ائتلاف شود.مجتمع گشته و سازواری نموده . (ناظم الاطباء). سازوارآینده . (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح رجالی ) در اصطلاح اهل حدیث اتفاق اسم دو نفر راوی است در خط و اختلاف بین همان دو اسم است در تلفظ
صادقی کتابدارلغتنامه دهخداصادقی کتابدار. [ دِ ی ِ ک ِ ] (اِخ ) نام او صادق و از ایل افشار است . وی تذکره ای در احوال معاصرین خویش به ترکی نوشته است و چون در خطو نقاشی مهارتی داشت در «کتابخانه ٔ دیوانی » ملازم بود. (آتشکده ٔ آذر). تذکره ٔ وی به مجمع الخواص موسوم است و آقای دکتر خیام پور معلم دانشگاه تب
خطواتلغتنامه دهخداخطوات . [ خ ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ خُطوَة و خَطوَة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (ترجمان علامه جرجانی ) : یا ایها الناس کلوا مما فی الارض حلالاً طیباً و لاتتبعوا خطوات الشیطان انه لکم عدو مبین . (قرآن 168/2</sp
خطوبلغتنامه دهخداخطوب . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خطب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رجوع به خطب در این لغت نامه شود : با لشکری خبیر بتجارب خطوب ، و بصیر بعواقب حروب بدان حدود رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). روی بدفع حوادث و تدارک خطوب رو
خطوتینلغتنامه دهخداخطوتین . [ خ َ وَ ت َ ] (ع اِ) دو گام (تثنیه ٔ خطوة است در حالت نصب و جر) : خطوتینی بود این ره تا وصال مانده ام در ره ز سستی چند سال .مولوی .
خطور کردنلغتنامه دهخداخطور کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گذشتن به دل . گذشتن در دل . (یادداشت بخط مؤلف ).
خطورلغتنامه دهخداخطور. [ خ ُ ] (ع مص ) گذشتن اندیشه به دل . فرا دل آمدن اندیشه . گذشتن بر دل . (یادداشت بخط مؤلف ). || نازک آمدن اندیشه . (زوزنی ). || ترسیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
تخطولغتنامه دهخداتخطؤ. [ ت َ خ َطْ طُءْ ] (ع مص ) اِخطاء. (اقرب الموارد). نسبت دادن کسی را به خطا. (منتهی الارب ). بخطا درافکندن کسی را.(اقرب الموارد). || تخطؤ سهم ؛ گذشتن تیراز صید و تجاوز کردن از آن . || درصدد خطاگرفتن از کسی در مسئله ای برآمدن . (اقرب الموارد).