خفهلغتنامه دهخداخفه . [ خ َف َ / ف ِ ] (اِ) خپه . فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خبه . خَبَک . خَباک . (یادداشت بخط مؤلف ). || بدارآویختگی . || عطسه . || احتباس نفس . نفس بریده و دم گرفته . (ناظم الاطباء). || (ص ) گرفته . مقابل باز و صاف . (یادداشت بخط مؤلف )
خفهلغتنامه دهخداخفه . [ خ ِف ْ ف َ ] (ع مص ) سبک گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سبک شدن و در خدمت . شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) سبکی . (منتهی الارب ) (دهار).
خفهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کسی که دچار حالت خفگی شده باشد.۲. فاقد هوا یا نور کافی.۳. ویژگی صدای مبهم.
خیفةلغتنامه دهخداخیفة. [ ف َ ] (ع اِ) بیم . ترس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خیف .
خیفةلغتنامه دهخداخیفة. [ ف َ ] (ع مص ) مصدر دیگری است برای خوف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خفچهلغتنامه دهخداخفچه . [ خ َ / خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) شوشه ٔ طلا و نقره است . (برهان قاطع) (آنندراج ). شمش زر و سیم که گداخته و در ناوچه ٔ آهن ریخته باشند و آنراشوشه ، شفشه و خفچه گفته اند. (آنندراج ) :
خفچهلغتنامه دهخداخفچه . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) چوب دستی کوچک که بر سر آن آهن سر تیز نصب کنند و بهلبانان برای راندن گاو در دست دارند. (آنندراج ). ترکه از چوب یا آهن که برای زدن بکار رود. (یادداشت بخط مؤلف ) : بفرمود داور که میخواره
خفهسوزیwet startواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی ناقص در عملیات راهاندازی موتورِ توربینگازی که در آن عمل جرقهزنی بهخوبی انجام نمیشود یا دور موتور بالا نمیرود و سوخت خام از موتور خارج میشود
خفهکنexhaust brake, exhaust retarderواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای در موتورهای دیزلی که ازطریق تغییر پسفشار دود سرعت خودرو را کاهش میدهد
خشک خفهلغتنامه دهخداخشک خفه . [ خ ُ خ ُ ف َ / ف ِ ](اِ مرکب ) قحاب . سرفه ٔ خشک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفه کردنلغتنامه دهخداخفه کردن . [ خ َ ف َ / ف ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) گلو فشردن . خپه کردن . راه نفس کسی را با فشار دست یا فروبردن چیزی در دهان و حلق گرفتن تا بمیرد. خبک کردن . خپه کردن . || چیزی بر سر آتشدان (سماوری ) گذاردن تا آتش درون بمیرد. با سد کردن منافذ هوا
خفه گشتنلغتنامه دهخداخفه گشتن . [ خ َ ف َ / ف ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) آزرده شدن و تنگدل شدن . (آنندراج ) : بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشته ٔ خلق .خاقانی (ازآنندراج ).
خفه کردنلغتنامه دهخداخفه کردن . [ خ َ ف َ / ف ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) گلو فشردن . خپه کردن . راه نفس کسی را با فشار دست یا فروبردن چیزی در دهان و حلق گرفتن تا بمیرد. خبک کردن . خپه کردن . || چیزی بر سر آتشدان (سماوری ) گذاردن تا آتش درون بمیرد. با سد کردن منافذ هوا
خفه گشتنلغتنامه دهخداخفه گشتن . [ خ َ ف َ / ف ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) آزرده شدن و تنگدل شدن . (آنندراج ) : بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشته ٔ خلق .خاقانی (ازآنندراج ).
خفه کنلغتنامه دهخداخفه کن . [ خ َ ف َ / ف ِ ک ُ ] (اِ مرکب ) آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءة. (یادداشت بخط مؤلف ).- خفه کن سماور ؛ آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور ب
خفه کنندهلغتنامه دهخداخفه کننده . [ خ َ ف َ / ف ِ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنچه موجب خفه کردن میشود. (یادداشت بخط مؤلف ).- گاز خفه کننده ؛ گازهای سمی . گاز کشنده .
خفه گیر کردنلغتنامه دهخداخفه گیر کردن . [ خ َ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در نهانی و بی اطلاع و آگاهی و با جهل و نادانی طرف او رادر معامله یا مانند آن مغبون کردن . بواسطه جهل فروشنده بقیمتی سخت ارزان خریدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشک خفهلغتنامه دهخداخشک خفه . [ خ ُ خ ُ ف َ / ف ِ ](اِ مرکب ) قحاب . سرفه ٔ خشک . (یادداشت بخط مؤلف ).