خلابلغتنامه دهخداخلاب . [ خ َل ْ لا ] (ع ص ) مرد فریبنده ٔ مکار. دروغگو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). بسیار فریبا. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلابلغتنامه دهخداخلاب . [ خ َ ] (اِ مرکب ) گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب . لجن زار : زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذدربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب . ناصرخسرو.بزیرزانوی من خ
خلابلغتنامه دهخداخلاب . [ خ ِ ] (ع مص ) مصدر دیگر خلب است . (منتهی الارب ). رجوع به خلب در این لغت نامه شود. || مخالبة. رجوع به مخالبة در این لغت نامه شود.
خر در خلاب راندنلغتنامه دهخداخر در خلاب راندن . [ خ َ دَ خ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کارهای بی نفع که احتمال ضرر داشته باشد انجام دادن . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : گاو پا اندر میان دارد مران خر در خلاب .انوری (از انجمن آرای ناصری ).
خلوبلغتنامه دهخداخلوب . [ خ َ ] (ع ص ) زن فریبنده و دروغ زن . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلبلغتنامه دهخداخلب . [ خ َ ] (ع مص ) فریفتن کسی را بزبان و خدعه کردن با او. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).- امثال : اذا لم تغلب فاخلب ؛ چون غالب نیامدی ، پس خدعه کن .|| خراشیدن کس را بناخن و م
خلبلغتنامه دهخداخلب . [ خ َ ل َ ] (ع مص ) گول گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : خلبت المراءة؛ گول گردیدن آن زن .
خلابتلغتنامه دهخداخلابت . [ خ ِ ب َ ] (ع مص ) خلابة. فریفتن بزبان . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خلابة در این لغت نامه شود.
خلابرلغتنامه دهخداخلابر. [ خ َ ب َ ] (اِ) تازیانی که در دربخانه ٔ پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه ٔ پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
خلابسلغتنامه دهخداخلابس . [ خ َ ب ِ ] (ع ص ، اِ) باطل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلابسلغتنامه دهخداخلابس . [ خ ُ ب ِ ] (ع ص ، اِ) سخن رقیق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || دروغ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلابشلغتنامه دهخداخلابش . [ خ َ ب َ ] (اِ) نوکر و ملازم و مرسوم خوار بزبان مردم گیلان . (برهان قاطع).
آکحلغتنامه دهخداآکح . [ ک َ ] (اِ) جلاب را گویند و آن داروئی باشد جوشانیده و صاف کرده شده . (برهان ).خلاب باشد یعنی لای سیاه . (نسخه ٔ لغتی خطی ). و گمان میکنم این کلمه چنانکه آکَحج بمعنی جلاب (برهان ) و آکَخ نیز به معنی جلاب (برهان ) و اکحج به همین معنی و آکخج بمعنی مزبور (جهانگیری ) و صور
چچلهلغتنامه دهخداچچله . [ چ َ چ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی چپچله است که زمین پر گل ولای و لغزنده باشد. (برهان ) (آنندراج ). زمینی را گویند که پر آب وگل باشد چنانکه پای در آن بلغزد. (جهانگیری ). چپچله و زمین پر گل ولای . (ناظم الاطباء) خلاب و خلاش . (جهانگیری ).
خلاشلغتنامه دهخداخلاش . [ خ ِ ] (اِ) زمین پر گل و لای . || زمین که در آن آب و لای بهم آمیخته است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لجن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلیش که آنرا چیچله و خلاب و غریقج نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ).
خلابتلغتنامه دهخداخلابت . [ خ ِ ب َ ] (ع مص ) خلابة. فریفتن بزبان . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خلابة در این لغت نامه شود.
خلابرلغتنامه دهخداخلابر. [ خ َ ب َ ] (اِ) تازیانی که در دربخانه ٔ پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه ٔ پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
خلابسلغتنامه دهخداخلابس . [ خ َ ب ِ ] (ع ص ، اِ) باطل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلابسلغتنامه دهخداخلابس . [ خ ُ ب ِ ] (ع ص ، اِ) سخن رقیق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || دروغ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلابشلغتنامه دهخداخلابش . [ خ َ ب َ ] (اِ) نوکر و ملازم و مرسوم خوار بزبان مردم گیلان . (برهان قاطع).
استخلابلغتنامه دهخدااستخلاب . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بریدن . (منتهی الارب ). گیاه بریدن . (تاج المصادر بیهقی ). درودن . (منتهی الارب ).
اخلابلغتنامه دهخدااخلاب . [ اِ ] (ع مص ) اخلاب کرم ؛ برگ برآوردن تاک . || اخلاب ماء؛ تیره شدن آب . لوش ناک شدن آب . (تاج المصادر بیهقی ).