خلاف ورزیدنلغتنامه دهخداخلاف ورزیدن . [ خ ِ / خ َ وَ دَ ] (مص مرکب ) مخالفت کردن . راه موافقت نسپردن . تَقَطﱡر. (منتهی الارب ).
خلائفلغتنامه دهخداخلائف . [ خ َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ خلیفة. (منتهی الارب ). رجوع به خلیفة در این لغت نامه شود : وهو الذی جعلکم خلائف الارض . (قرآن 165/6). ثم جعلناکم خلائف فی الارض من بعدهم . (قرآن 14/10). ه
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع اِ) نوعی از بید است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب ، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از ان
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع مص ) مخالفت کردن . منه : خالفه مخالفةً و خلافاً. || واپس ایستاده شدن . || موافقت نکردن . منه : خالفها الی موضع آخر. || نزد زن کسی به پنهانی رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : هو یخالف فلانة؛ او میرود نزدیک فلان ز
خلایفلغتنامه دهخداخلایف . [ خ َ ی ِ ] (ع اِ) خلائف . ج ِ خلیفة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خلیفة در این لغت نامه شود.
توعقلغتنامه دهخداتوعق . [ ت َ وَع ْ ع ُ ] (ع مص ) لئیم الخلق بودن . || خلاف ورزیدن . (از اقرب الموارد).
لخاءلغتنامه دهخدالخاء. [ ل ِ ] (ع مص ) با هم دوستی کردن .ملاخاة. || خلاف ورزیدن . || با هم نرمی کردن . || آسان فراگرفتن کار. || برافژولیدن بر یکدیگر. || دروغ گفتن . || به دروغ آراستن سخن را. || نمامی کردن . (منتهی الارب ) (از لغات اضداد است ).
توعیقلغتنامه دهخداتوعیق . [ ت َ ] (ع مص ) درنگ و بازداشتن . || خلاف ورزیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازی و بیهودگی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || برگردانیدن و فاسد کردن . (از اقرب الموارد). || به بدخوئی نسبت نمودن کسی را. (منتهی الار
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع اِ) نوعی از بید است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب ، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از ان
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع مص ) مخالفت کردن . منه : خالفه مخالفةً و خلافاً. || واپس ایستاده شدن . || موافقت نکردن . منه : خالفها الی موضع آخر. || نزد زن کسی به پنهانی رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : هو یخالف فلانة؛ او میرود نزدیک فلان ز
خلاففرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ وفاق] ناسازگاری؛ مخالفت.۲. (اسم، صفت) عمل ناشایست.۳. (اسم) (حقوق) جرم پایینتر از جنحه.۴. (اسم، صفت) سخن ناحق و دروغ.۵. (اسم، صفت) [عامیانه] بزهکار؛ خلافکار.۶. (اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] نوعی درخت بید.⟨ برخلافِ: (حرف اضافه) برعکسِ؛ ضدِ.
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع اِ) نوعی از بید است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب ، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از ان
خلافلغتنامه دهخداخلاف . [ خ ِ ] (ع مص ) مخالفت کردن . منه : خالفه مخالفةً و خلافاً. || واپس ایستاده شدن . || موافقت نکردن . منه : خالفها الی موضع آخر. || نزد زن کسی به پنهانی رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : هو یخالف فلانة؛ او میرود نزدیک فلان ز
مخلافلغتنامه دهخدامخلاف . [ م ِ ] (ع ص ) مرد بسیار خلاف کننده ٔ وعده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِ) روستا. ج ، مخالیف . و منه مخالیف الیمن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). ناحیه . یقال فی کل بلد مخلاف ؛ ای ناحیة. (ناظم الاطباء). مخلاف در یمن