خلفاتلغتنامه دهخداخلفات . [ خ َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ خلفة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خلفة در این لغت نامه شود.
خلیفتلغتنامه دهخداخلیفت . [ خ َ ف َ ] (ع اِ) خلیفه . جانشین : تو امروز خلیفت مایی و فرمان مابدین ولایت بی اندازه می دانی . (تاریخ بیهقی ). و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم . (تاریخ بیهقی ). وی سوی خراسان و نشابور بازگشت و امیران پد
خلیفت وارلغتنامه دهخداخلیفت وار. [ خ َ ف َ ] (ق مرکب ) مانند خلیفه : خلیفت وار نور صبحگاهی جهان بستد سپیدی از سیاهی .نظامی .
خلافتلغتنامه دهخداخلافت . [ خ َ ف َ ] (ع اِمص ) گولی . احمقی . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خَلافة در این لغت نامه شود : پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت .سعدی (گلستان ).
خلافتلغتنامه دهخداخلافت . [ خ ِ ف َ ] (ع مص ) بجای کسی بعد وی بودن در کاری . (آنندراج ). ایستادن بجای کسی که پیش از وی بوده باشد. (ترجمان علامه جرجانی ). نیابت . (زمخشری ).جانشین شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلافة. || پی کسی آمدن . || بجای کسی خلیفه کردن کسی را. (آنندراج ). || ولی عهد کردن . جا
خلافتفرهنگ فارسی عمید۱. جانشینی پیغمبر.۲. خلیفه بودن.۳. [قدیمی] جانشین کسی شدن؛ جانشینی؛ نیابت.۴. [قدیمی] مخالفت.
خلفهلغتنامه دهخداخلفه . [ خ َ ل ِ ف َ ] (ع ص ) آبستن . آنرا درباره ٔ شتر بکار برند و جمع آن فحاض است از غیر لفظآن و گاهی هم بر «خلفات » و «خلف » جمع بسته میشود.- خلفة جدود ؛ خرماده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
مخلفاتلغتنامه دهخدامخلفات . [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع اِ) میراث و چیزهائی که به ارث گذاشته می شود و متروکات و اموالی که از کسی باقی می ماند. (ناظم الاطباء) : جملگی متروکات و مخلفات ناصرالدین در وجوه اطماع ایشان مستغرق شد و خزانه خالی گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class=
مخلفاتفرهنگ فارسی عمید۱. اشیا و اموالی که از کسی باقی مانده.۲. اشیا و لوازم خانه.۳. خوردنیهایی که بهعنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده میشود.
مخلفاتفرهنگ فارسی معین(مُخَ لَ فّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - خوردنی هایی که با غذای اصلی مصرف می شود. 2 - وسیله های جانبی یا فرعی یک دستگاه .