خموصلغتنامه دهخداخموص . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمص . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمص شود.
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش . اسدی .لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم . ان
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ َ ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). توضیح : پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأَنه یخمش الوجه ).
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.