خوانگرلغتنامه دهخداخوانگر. [ خوا / خا گ َ ] (ص مرکب )خوانسالار. طباخ . بکاول . چاشنی گیر. (ناظم الاطباء).
خونگیرلغتنامه دهخداخونگیر. (نف مرکب ) خون گیرنده . حجام . فصاد. رگ زن .آنکه از بدن دیگران خون می گیرد. (یادداشت مؤلف ).
خونگیر شدنلغتنامه دهخداخونگیر شدن . [ ش ُدَ ] (مص مرکب ) گرفتار آمدن ببلائی برای قتلی که مرتکب شده است . (یادداشت بخط مؤلف ). بخون گرفته شدن .- امثال :خونی خونگیر شد .