خوبگوییلغتنامه دهخداخوبگویی . (حامص مرکب ) خوش سخنی . خوب گفتاری . نکوسخنی . حسن مقال . شیرین زبانی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خوبگویی ای پسر بیرون برداز میان ابروی دشمنْت چین .ناصرخسرو.
خوبیلغتنامه دهخداخوبی . (حامص ) زیبائی . حسن .جمال . بهاء. سرسبزی . بهتری . ظرافت . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). مقابل زشتی . قشنگی : خود ترا جویدهمه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب . رودکی .سوگند خورم کز تو برد حورا
خوبیدیکشنری فارسی به انگلیسیexcellence, goodness, quality, merit, niceness, nicety, nobility, perfection, right, virtue
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت