خوب کلانلغتنامه دهخداخوب کلان . [ ک َ ] (اِ مرکب ) تخم بارتنگ . (ناظم الاطباء). خوب کلا. خاکشی شیرین . خُبّه . اطراطیقوس . حالبی . شفترک . (یادداشت بخط مؤلف ). در انجمن آرای ناصری آمده : گیاهی است که تخم آنرا خاکشی و شفترک گویند و غیر بارتنگ است ولی در جهانگیری و برهان بمعنی بارتنگ آمده و رشیدی
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خوب کلالغتنامه دهخداخوب کلا. [ ک َ ] (اِ مرکب ) تخم بارتنگ که دارویی است . (ناظم الاطباء). خوب کلان . رجوع به خوب کلان شود.
شفترکلغتنامه دهخداشفترک . [ ش ِ ت َ رَ ] (اِ) خاکشی و علف خاکشی . (ناظم الاطباء). خاکشیر.(فرهنگ فارسی معین ). گیاهی است که شتر خورد و در اصفهان خاکشی گویند و آن تخم خوب کلان است و به عربی خمخم گویند. (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اسم شیرازی خبه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به خاکشی
بارهنگلغتنامه دهخدابارهنگ . [ هََ ] (اِ) بارتنگ . خِنگ . ذنب الثعلب . خوب کلان . مری زبانک . لسان الحمل .بردوسلام . آذان الجدی . لسان الحمل الکبیر. ذنب الفارة. اسم تخمی است دوایی که نام دیگرش بارتنگ است . (فرهنگ نظام ). دانه های قرمزرنگ آن لعاب بسیار دارد. (گیاه شناسی گل گلاب چ <span class="hl"
بیشلغتنامه دهخدابیش . (ص ، ق ) زیادتی و افزونی . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). زیادت . زیاده . بَس . بسیار. افزون . فزون . علاوه .مقابل کم . وَس . کثیر. (یادداشت مؤلف ) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون . رودکی .<b
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خرخوبلغتنامه دهخداخرخوب . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر که شیر وی بسرعت منقطع گردد. (از ناظم الاطباء). ماده شتر بسیارشیر سریعالانقطاع . (منتهی الارب ).
شنخوبلغتنامه دهخداشنخوب . [ ش ُ ] (ع اِ) شنخوبة. سر کوه بلند. ج ، شناخیب . (منتهی الارب ). شنخوبة. شنخاب . بالای کوه . (از اقرب الموارد). سر کوه بلند. (مهذب الاسماء). || سر دوش . || مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شنخاب شود.
ناخوبلغتنامه دهخداناخوب . (ص مرکب ) بد. ناخوش . (ناظم الاطباء). ناپسند. ناشایست . (آنندراج ). زشت . کریه . ناپسندیده . پرآهو. عیب ناک . مقابل خوب . رجوع به خوب شود : چنین گفت با رستم اسفندیارکه بر کین طاوس بر خون مار،بریزیم نا خوب و ناخوش بودنه آئین شاها
ینخوبلغتنامه دهخداینخوب . [ ی َ ] (ع ص ) بددل . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان . (اقرب الموارد). || دراز. (از المنجد). طویل . (اقرب الموارد).