خودافروزلغتنامه دهخداخودافروز. [ خوَدْ/ خُدْ اَ ] (نف مرکب ) افروزنده ٔ خود. آتش زننده ٔ خود. آنکه خود را به آتش زند تا دیگران را روشن کند.- شمع خودافروز ؛ شمعی که خود را می افروزد و می سوزد تا نور به انجمن دهد.|| که بیواسطه آتش رو
خودفروشلغتنامه دهخداخودفروش . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (نف مرکب ) لاف زننده . گزاف گوینده . فخریه کننده . (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است . خودنما : گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگوگر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف .
خودفروشفرهنگ فارسی عمید۱. = روسپی۲. [قدیمی] خودنما؛ خودستا؛ لافزن: ◻︎ بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بُوَد / خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست (حافظ: ۱۶۰).
خودفروشفرهنگ فارسی معین( ~. فُ) (ص فا.) آن که خود را در معرض استفادة شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه ، روسپی .
خودفروشفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنبهمزد، تنفروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچهقجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه ۲. خودپرست، خودخواه، متکبر
خودفروشیلغتنامه دهخداخودفروشی . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (حامص مرکب ) خودنمایی . کبرنمایی . خودستایی . لاف زنندگی درباره ٔ خود : رها کن جنس هستی را بترک خودفروشی کن . سلمان ساوجی .این جا تن ضعیف و دل خسته می خ