خود داشتنلغتنامه دهخداخود داشتن . [ خوَدْ / خُدْ ت َ ] (مص مرکب ) کف ّ نفس کردن . حفظ خود کردن . مواظب خود بودن . دم نزدن .بیخود سخن نگفتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن .<p class="
خط برآمدهhumped track, heaved trackواژههای مصوب فرهنگستانخطی با ناهمواریهایی در نیمرخ طولی که به دلیل تعمیر ناقص و نگهداری نامناسب یا تورم ناشی از یخبندان بستر ایجاد میشود
عوارض خط پرسرنشینhigh-occupancy toll, HOTواژههای مصوب فرهنگستانعوارضی که از خودروهای تکسرنشینی اخذ میشود که از خطوط یا راههای مختص به خودروهای پرسرنشین عبور میکنند
خودآگاهی داشتنلغتنامه دهخداخودآگاهی داشتن . [ خوَدْ / خُدْ ت َ] (مص مرکب ) آگاهی بچیزی بدون واسطه داشتن . اطلاع به امری بدون واسطه داشتن . شناختن امری بقریحه ٔ خود.
خودداری داشتنلغتنامه دهخداخودداری داشتن . [ خوَدْ / خُدْ ت َ ] (مص مرکب ) موافق نبودن . حفظ کردن . مصون نگاه داشتن خود.
بند خود داشتنلغتنامه دهخدابند خود داشتن . [ ب َ دِ خَودْ / خُدْ ت َ ] (مص مرکب ) در کنف و حمایت خویش قرار دادن . حمایت کردن .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن
خودلغتنامه دهخداخود. (اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیضه . (یادداشت بخط مؤلف ) : همان خود و مغفر هزارودویست بگنجور فرمود کَاکنون مایست . فردوس
خودفرهنگ فارسی عمید۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.⟨ خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون میل و ارادۀ دیگری.⟨ از خودبیخود شدن: [ع
پیرنخودلغتنامه دهخداپیرنخود. [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان مشهدریزه میانولایت باخرز. بخش طیبات شهرستان مشهد. واقع در 54هزارگزی شمال باختری طیبات . سر راه اتومبیل رو طیبات به شهرنو. جلگه - معتدل . دارای 35 تن سکنه . آب آن از
پیش خودلغتنامه دهخداپیش خود. [ ش ِ خَودْ / خُدْ ](اِ مرکب ) از تلقاء نفس . || پیش خود برپاو خود برپا: خودسر و خودرأی . گویند اینهمه پیش خودبرپا مباش بسر خواهی افتاد. (آنندراج ) : یار باید پند ناصح نشنودسرو بالا پیش خود بر پای باش
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن