چاودارفرهنگ فارسی عمیدگیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگهای پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه میکنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده میشود.
چمنفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) گیاهی علفی و کوتاه که برای تزیین و یا به عنوان خوراک حیوانات به کار میرود.۲. [قدیمی] سبزهزار؛ مرغزار؛ زمین سبز و خرم.
عکرشفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی ترش که در بیخ نخل میروید و از آفات نخل است.۲. گیاهی مرتعی با ساقههای نازک، برگهای باریک، و گلهای سبزرنگ که بیشتر در مناطق کوهستانی و جنگلها میروید و خوراک حیوانات علفخوار است.
خوراکلغتنامه دهخداخوراک . [ خوَ / خ ُ ](اِ مرکب ) قوت . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است . (از غیاث اللغات ).- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری
خوراکفرهنگ فارسی عمید۱. خوردنی؛ طعام؛ غذا.۲. غذایی که از گوشت، سبزی، و مانندِ آن تهیه میشود.۳. [مجاز] مورد پسند؛ مطلوب: سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود.
خوراکدیکشنری فارسی به انگلیسیcourse, aliment, comestible, diet, edibles, fare, food, meal, meat, mess, nourishment, nurture, nutriment, nutrition, pabulum, plate, purveyance, rations, refreshments, repast, sustenance, viand
خواب و خوراکلغتنامه دهخداخواب و خوراک . [ خوا / خا ب ُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خواب و خور. خواب و خورد. (یادداشت بخط مؤلف ).- از خواب و خوراک افتادن ؛ بر اثر ناراحتی خواب و خورد را از دست داد
خورش و خوراکلغتنامه دهخداخورش و خوراک . [ خوَ / خ ُ رِ ش ُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مأکول . (آنندراج ). طعام . غذا.
خوراکلغتنامه دهخداخوراک . [ خوَ / خ ُ ](اِ مرکب ) قوت . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است . (از غیاث اللغات ).- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری
خورد و خوراکلغتنامه دهخداخورد و خوراک . [ خوَرْ / خُرْ دُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خوراک . عمل خوردن . (یادداشت مؤلف ). غذا. آنچه تغذیه را بکار است .
خوش خوراکلغتنامه دهخداخوش خوراک . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) لذیذ. بامزه . خوشمزه . خوش طعم . خوشخور. || آنکه غذاهای نکو خورد. آنکه غذاهای لذیذ خورد. (از ناظم الاطباء): خِرخِر؛ مرد خوش خوراک خوش پوشاک . (از منتهی الارب