خوشگولغتنامه دهخداخوشگو. [ خوَش ْ / خُش ْ] (نف مرکب ) خوش سخن . خوش گفتار. خوشگوی : کز او خوشگوتری در لحن و آوازندید این چنگ پشت ارغنون ساز. نظامی .بساز ای مطرب خوشخوان خوشگوبشعر فارسی صوت عراقی
خوسفلغتنامه دهخداخوسف . (اِخ ) نام ناحیتی است به بیرجند و بدانجا درخت اناری است که محیطتنه ٔ آن متجاوز از 80 سانتیمتر است و هر سال 400 کیلوگرم بار میدهد. (از یادداشت مؤلف ). در فرهنگ جغرافیایی ایران این ناحیه چنین وصف شده نا
خوسفلغتنامه دهخداخوسف . [ ] (اِخ ) دهستانی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شهر بیرجند و از 116 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و جمع نفوس آن 16513 تن می باشد. بزرگترین آبادی آ
خوسفلغتنامه دهخداخوسف . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان ، واقع در شمال باختری راور و خاور راه فرعی کوهبنان به یزد. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خوسفلغتنامه دهخداخوسف . [ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در جنوب باختری بیرجند بر سر راه اتومبیل رو بیرجند به خوسف واقع است با مختصات جغرافیایی زیر: طول 58 درجه و 50 دقیقه و عرض 32
نصرآباد خوسفلغتنامه دهخدانصرآباد خوسف . [ ن َ دِ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. در 2 هزارگزی شمال خوسف بر سر راه بیرجند به خوسف ، در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 470 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات
خوشگوار، خوشگوارفرهنگ مترادف و متضاد۱. سریعالهضم، سهلالهضم، گوارا، مطابق میل ۲. مهنا، خوشمزه، لذیذ ≠ بدگوار
خوشگوارلغتنامه دهخداخوشگوار. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (نف مرکب ) خوش گوارنده . هنی . سریعالانهضام . سریعالهضم . سبک . زودگذر. زودگوار. مفرح . زودهضم . (یادداشت مؤلف ). || نکو. ملایم . خوب . سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و ج
خوشگواردلغتنامه دهخداخوشگوارد. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ن مف مرکب ) خوش گواریده . سریعالهضم . سریعالانهضام . (یادداشت مؤلف ). || عذب . گوارا. (یادداشت مؤلف ).
خوشگواریلغتنامه دهخداخوشگواری . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (حامص مرکب ) سریعالانهضامی . سرعت هضم . زودگواری : ز هر طعمه ای خوشگواریش بین حلاوت مبین سازگاریش بین . نظامی .|| سازگاری . گوارایی .
خوشگوئیلغتنامه دهخداخوشگوئی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) خوش سخنی . خوش گفتاری . خوش زبانی . خوشگویی .
خوشزبانفرهنگ مترادف و متضادخوشبیان، خوشکلام، خوشگفتار، شیرینزبان، خوشگو، شیرینبیان، شیرینسخن، شیرینکلام ≠ بدزبان
خوشسخنفرهنگ مترادف و متضاد۱. خوشبیان، خوشکلام، خوشگفتار، خوشگو، شیرینسخن ≠ بدسخن، بددهن، بدکلام ۲. سخنور
خوشگوار گردیدنلغتنامه دهخداخوشگوار گردیدن . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خوشگوار شدن . || گوارا شدن .
خوشگوار شدنلغتنامه دهخداخوشگوار شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سریعالهضم شدن . سریعالانهضام گردیدن . || عذب شدن . گوارا شدن .
خوشگوار کردنلغتنامه دهخداخوشگوار کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سریعالهضم کردن . سریعالانهضام کردن . || گوارا کردن . عذب کردن .
خوشگوار گردانیدنلغتنامه دهخداخوشگوار گردانیدن . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) سریعالهضم گردانیدن . خوشگوار کردن . || گوارا کردن . عذب گردانیدن .
خوشگوارلغتنامه دهخداخوشگوار. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (نف مرکب ) خوش گوارنده . هنی . سریعالانهضام . سریعالهضم . سبک . زودگذر. زودگوار. مفرح . زودهضم . (یادداشت مؤلف ). || نکو. ملایم . خوب . سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و ج