خوش کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن ۲. شاد کردن، شادمان کردن ۳. دلپذیر ساختن، مطبوع کردن ۴. معطر کردن، خوشبو ساختن
خوش کردنلغتنامه دهخداخوش کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاد کردن . خشنود کردن . (ناظم الاطباء). خوشحال کردن : روان نیاکان ما خوش کنیددل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی .مگ
جا خوش کردنلغتنامه دهخداجا خوش کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جا خوش کردن در جائی ؛ اقامت آنجا را پسندیدن . || بمزاح ،در جائی که عادةً بسیار نباید ماندن دیر ایستادن .
دست خوش کردنلغتنامه دهخدادست خوش کردن . [ دَخوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درآمدن . پرداختن .- دست خوش کردن به چیزی ؛ بدان پرداختن : به که بکاری بکنی دست خوش تا نشوی پیش کسان دستکش
جا خوش کردنفرهنگ انتشارات معین(خُ. کَ دَ) (مص ل .) 1 - در جایی به خوشی اقامت کردن .2 - کنایه از: بسیار ماندن در جایی .
جا خوش کردنلغتنامه دهخداجا خوش کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جا خوش کردن در جائی ؛ اقامت آنجا را پسندیدن . || بمزاح ،در جائی که عادةً بسیار نباید ماندن دیر ایستادن .
دست خوش کردنلغتنامه دهخدادست خوش کردن . [ دَخوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درآمدن . پرداختن .- دست خوش کردن به چیزی ؛ بدان پرداختن : به که بکاری بکنی دست خوش تا نشوی پیش کسان دستکش
ترحیب کردنلغتنامه دهخداترحیب کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدگویی کردن . گرم پرسیدن . برخورد خوش کردن : چون مرا بدید حالی از اسب پیاده شد و ترحیبی کرد و اهتزازی تمام بمشاهده ٔ
تطییبلغتنامه دهخداتطییب .[ ت َطْ ] (ع مص ) خوش کردن . (زوزنی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پاک و پاکیزه ساختن . (منتهی الارب ) (نا
خوب تا کردنلغتنامه دهخداخوب تا کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رفتار خوش کردن . با خوشی معامله کردن . نیکویی کردن .