خونگیرلغتنامه دهخداخونگیر. (نف مرکب ) خون گیرنده . حجام . فصاد. رگ زن .آنکه از بدن دیگران خون می گیرد. (یادداشت مؤلف ).
خونگیر شدنلغتنامه دهخداخونگیر شدن . [ ش ُدَ ] (مص مرکب ) گرفتار آمدن ببلائی برای قتلی که مرتکب شده است . (یادداشت بخط مؤلف ). بخون گرفته شدن .- امثال :خونی خونگیر شد .
خونگارلغتنامه دهخداخونگار. [ خو / خُن ْ ] (اِ مرکب ) مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه شود. || لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه . (یادداشت مؤلف ).
خونیاگرلغتنامه دهخداخونیاگر. [ خ ُ گ َ ] (ص مرکب ) رودزن . مطرب . خنیاگر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود.