خون جوش زدنلغتنامه دهخداخون جوش زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) جوشیدن خون . || به هیجان آمدن . غضبناک و خشمگین گشتن . || به سر غیرت آمدن .
خونلغتنامه دهخداخون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان ب
خونلغتنامه دهخداخون . (ع اِ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
زنخفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= چانه١ زنخ بر خون زدن: [قدیمی، مجاز] شرمنده شدن؛ سرافکنده شدن. زنخ زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سخن بیهوده گفتن؛ بیهوده حرف زدن؛ چانه زدن.
دست زدنلغتنامه دهخدادست زدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن دست بر. لمس کردن . دست سودن . توجؤ : آن حکیم خارچین استاد بوددست می زد جابجا می آزمود. مولوی .ولیک دست نیارم زدن در آن
موج زدنلغتنامه دهخداموج زدن . [ م َ / م ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) تموج . پدید آمدن خیزاب بر دریا. تلاطم . پیدا آمدن کوهه ٔ آب دریا. (از یادداشت مؤلف ). مور. (منتهی الارب ). متموج شدن ؛
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و
زنخلغتنامه دهخدازنخ . [ زَ ن َ ] (اِ) معروف است و آن را زنخدان هم گویند و به عربی ذقن خوانند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) ذقن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج