خون نشاندنلغتنامه دهخداخون نشاندن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب )کنایه از شکستن حدت خون . (از آنندراج ) : چرا هوای لبت خون من بجوش آورداگر نشاندن خون از خواص عناب است .ظهیر فاریابی (از آنندرا
خون بر کسی نماندنلغتنامه دهخداخون بر کسی نماندن . [ ب َ ک َ ن َ دَ ] (مص مرکب ) ضعیف شدن بسیار. (آنندراج ) : در ساغر رقیب می لاله گون مبادخونم برو نماند که بر روش خون مباد.شانی تکلو (از آنند
بخاک نشاندنلغتنامه دهخدابخاک نشاندن . [ ب ِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) ذلیل کردن . خوار و حقیر کردن . (ناظم الاطباء).- بخاک راه نشاندن ؛ خوار و پست کردن : مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاندزمان
عنابلغتنامه دهخداعناب . [ ع ُن ْ نا ] (ع اِ) سنجد جیلان . (منتهی الارب ). میوه ای است شبیه به سنجد و در منضجات ومسهلات به کار برند. خوردن آن خون را صاف کند. (برهان قاطع). ثمر در
خار نشاندنلغتنامه دهخداخار نشاندن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) خارکشتن و مرادف خار خلیدن و خار رفتن در چیزی بود : خار سودای تو در دل بهوای گل وصل بنشاندیم همه خون جگر بار آورد.خواجه جمال ا
نشاندنلغتنامه دهخدانشاندن . [ ن ِ دَ] (مص ) (از: نش + اندن (پسوند مصدر متعدی )، متعدی نشستن ، کردی : نژینین (تیغه کردن ، دیوار کشیدن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کسی را به
خار نشستنلغتنامه دهخداخار نشستن . [ ن ِ ش َ / ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف خارخلیدن . رجوع به خار نشاندن شود : این خار غم که در دل بلبل نشسته است از خون گل خمار خود اول شکسته است .صائب
