خون کسی را خریدنلغتنامه دهخداخون کسی را خریدن . [ ن ِ ک َ خ َ دَ ](مص مرکب ) فدیه بجان کسی دادن . پول دادن و جان کسی را خریدن . || کسی را از رنجی راحت کردن .
خون بر کسی نماندنلغتنامه دهخداخون بر کسی نماندن . [ ب َ ک َ ن َ دَ ] (مص مرکب ) ضعیف شدن بسیار. (آنندراج ) : در ساغر رقیب می لاله گون مبادخونم برو نماند که بر روش خون مباد.شانی تکلو (از آنند
خون بگردن کسی بودنلغتنامه دهخداخون بگردن کسی بودن . [ ب ِ گ َ دَ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قاتل کسی بودن . قتل کسی بگردن کس دیگر بودن : نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت اگر رسد خللی خون من بگرد
خون به دل کسی ریختنلغتنامه دهخداخون به دل کسی ریختن . [ ب ِ دِ ل ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کسی را در تب و رنج گذاردن . خون بدل کسی کردن .
سوء استفاده کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ل] سوء استفاده کردن، بد بهکار بردن بدرفتاری کردن، استثمارکردن، خون کسی را خوردن (مکیدن)، بهبازیچه گرفتن، اسباب دست کردن هم ازآخور و هم ازتو
دللغتنامه دهخدادل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبر
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان