خون گرفتنلغتنامه دهخداخون گرفتن . [گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت . فصد کردن . حجامت کردن . (یادداشت مؤلف ). رگ زدن . خون گشادن . خون کشیدن . (آنندراج )
خون گرفتارلغتنامه دهخداخون گرفتار. [ گ ِ رِ ] (ص مرکب ) احمق . ابله . (ناظم الاطباء). || خون گیر. رجوع به خون گیر شود.
خون گرفتهلغتنامه دهخداخون گرفته . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه خون او را بفصد و حجامت گرفته اند. کسی که خون وی از تن بیرون شده باشد. || کسی که فتوای کشتن او را داده باشند.
حجامتفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهخون گرفتن از بدن؛ از روشهای درمانی در طب سنتی که با شکافتن پوست و خارج کردن خون انجام میشود.
خون فرمودنلغتنامه دهخداخون فرمودن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) دستور خون گرفتن دادن طبیب . فصد خواستن . (یادداشت مؤلف ).