خوه کردنلغتنامه دهخداخوه کردن . [ خ َ وَ / وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفه کردن . مختنق کردن . خبه کردن . خبک کردن . کشتن با فشردن گلو.
خوچهلغتنامه دهخداخوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) گل بستان افروز. خوچ . || تاج خروس . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوچ .
خوعلغتنامه دهخداخوع . [ خ َ ] (ع اِ) گردش وادی . || هرزمین مغاک که گیاه رمث رویاند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || نام درختی است به لغت اهل یمن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خوعلغتنامه دهخداخوع .[ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از ایام عرب است که در آن شیبان بن شهاب اسیر شد و این شیبان سوارکار خوب و صاحب اسبی بود معروف به مودون و نیز سید قبیله ٔ خود بود.
خوهلغتنامه دهخداخوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم : پشت او خوه سیاه خواه سپید. سنائی .خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چرا
خوهلغتنامه دهخداخوه . [ خ َوْه ْ ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی . (ناظم الاطباء).
خوهلگیلغتنامه دهخداخوهلگی . [ خوَهَْ / خُه ْ ل َ / ل ِ ] (حامص ) کجی . ناراستی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوةلغتنامه دهخداخوة. [ خ ُوْ وَ ] (ع اِ) زمین خالی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خوهلغتنامه دهخداخوه . (اِ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خواهر. || اخت . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [ خ َ وَ / وِ] (اِمص ) خبه . خفه . فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خَبَک . اخناق . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) گلو فشرده . || (اِ) خدمتکار. نوکر. || دره ٔ تنگ میان دو کوه یا دو تپه . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [ خ َوْه ْ ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم : پشت او خوه سیاه خواه سپید. سنائی .خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چرا
خوهلغتنامه دهخداخوه . (اِ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خواهر. || اخت . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [ خ َ وَ / وِ] (اِمص ) خبه . خفه . فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خَبَک . اخناق . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) گلو فشرده . || (اِ) خدمتکار. نوکر. || دره ٔ تنگ میان دو کوه یا دو تپه . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [ خ َوْه ْ ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی . (ناظم الاطباء).
خوهلغتنامه دهخداخوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم : پشت او خوه سیاه خواه سپید. سنائی .خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چرا