خوردلغتنامه دهخداخورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] (مص مرخم ، اِمص ) خرج . مقابل دخل . نفقه . هزینه . (یادداشت مؤلف ) : برِ او شد آنکس که درویش بودوگر خوردش از کوشش خویش بود. فردوسی .مرا دخل و خورد ار برا
خویردلغتنامه دهخداخویرد. [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع در چهل هزارگزی شمال باختری رود و نه هزارگزی شمال سلامی . این دهکده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 266 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات
خوردفرهنگ فارسی عمید۱. = خوردن۲. (اسم) [قدیمی] خوراک؛ غذا؛ طعام: ◻︎ خوردی که خُورَد گوزن یا شیر / ایشان خایند و من شَوَم سیر (نظامی۳: ۴۷۶).
لعصلغتنامه دهخدالعص . [ ل َ ع َ ] (ع اِمص ) دشواری . || نیک آزمندی و حرص در خورد و نوش . (منتهی الارب ).
معتدلدیکشنری عربی به فارسیمرتاض , ممسک در خورد و نوش و لذات , مخالف استعمال مشروبات الکليپرهيزکار , پارسامنش , مرهم , داراي خاصيت مرهم , خنک کننده , خوشبو , ملا يم , سست , مهربان , معتدل , باحيا , افتاده , فروتن , نسبتا کم
نوش جانلغتنامه دهخدانوش جان . [ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چیزی که ممد و مقوی حیات باشد یامرغوب و محبوب جان . (آنندراج ). || (صوت مرکب ) به صورت خطاب و دعا، گوارا باد! هنیئاً! هنیئاً مریئاً! گوارای وجود! (یادداشت مؤلف ). نوش ! گوارا! سازگار وجود! عبارتی است که می گساران خطاب بدانکه به شادی